این روزهایِ من

من ، یک آدم معمولی ام!

" می ترسم افسردگی بگیرد . "

دایی "د"  برایم قناری آ ورده ؛ یک قناری ابلق. می گوید از همه قناری هایش ا بیشتر می خواند . آورده که برایم بخواند؛ برایم بیشتر بخواند. از دیشب که آ مده، مرا که دیده بدجور خورده توی ذوق اش، کز کرده نشسته گوشه ی قفس اش.فکر می کنم از سکوت  ترسیده ، از سکوت م ترسیده ، انگار که مرده دیده باشد.آنی که از همه بیشتر می خوانده هم کم آ ورده ، با دیدن من، با دیدن سکوت من.

+من بآمبو خیلی دوست دارم.

+با حساب اسفند بیست و نه روزه؛ با حساب فروردین سی و یک روزه؛ با حساب دو هفته ی اول اردی بهشت ، شصت و پنچ روز تمام مانده.

۵ نظر ۳ + ۰ -

" اولین بار "

باید برگردم به آن روز ، تاریخ و روز اش یادم نیست. قبل از ظهر ؛ بارانی بود، ابرها سیاه بودند. بارانی بلند پوشیده بودی، موهایت خیس بود ، کیف ات رروی دوش ات بود ، دوش سمت راست ات، داشتی پله ها را بالا می آ مدی . داشتم پله ها را پایین می آمدم. یک لحظه ترسیدم .نگاهم کردی و من ترسیدم.فقط ترسیدم و ترس ام ماند تا به امروز توی وجودم. باید برگردم به آن روز؛ برگردم و پله ها را برعکس بیایم بالا. باید برگردم و آن روز را از زندگی ام خط بزنم؛ برگردم و انگار که تو را ندیده ام راه ام را بکشم پله ها را بالا بیایم.

۸ + ۰ -

" عشق نام کوچکِ توست "

می خواستم "عشق نام کوچک توست " ، را بنویسم ،نشستم فکر کردم دیدم اصلا من معنی عشق را نمی دانم که حالا بخواهم نسبتش بدهم به یک نام، به یک نامِ کوچک ، به یک نامِ کوچکِ یک تو.

اسمِ جان دادن برای پدرها را می شود گذاشت عشق؟ برای مادر ها چطور؟ذوق برای دست های کوچک کودک تازه به دنیا آمده را چطور ،اسمش را می شود گذاشت عشق؟ نگاه دوستانه به یک دخترِ ترک شده یِ با شکم برآمده را چطور؟ ترحم به پیرمرد آلزایمری را چطور؟بوسیدن لب های لرزان دخترک زیر پل عابر پیاده را چطور؟ عشق به وطن را چطور؟ یا نکند حرف از دوست داشتن باشد؟ دوست داشتن بین دو نفر.  نکند عشق، همین دوست داشتن های یواشکی و پنهانی تو باشد، تویی که نمی دانی چشم هایِ من دروغ نمی گویند وقتی زبانم نمی چرخد. وای وای که اگر این عشق باشد... .

نه ، نیست. این خود جهنم است ، وقتی مامان می گوید عشق شیرین است. وقتی بابا می گوید عشق، قرص شدن دل است ، این خود جهنم می شود.

راستش مامان هم نمی داند عشق چطور می آید ولی می گوید وقتی بیاید گرفتارت می کند. حالی ات نمی شود چطور می آید فقط یکهو به خودت می آیی و می بینی که همه چیز کنار می رود و زندگی می شود راحت الحلقوم . مامان می گوید عشق که برای یک زن بیاید زندگی اش را تعطیل می کند و عشق ، بازی اش می گیرد. بابا می گوید مرد که عاشق بشود ، که عمیق دل بدهد با تمام وجود می خواهد مراقبت باشد. می دانی چه است من هنوز به خودم نیامده ام که ببینم زندگی ام راحت الحلقوم شده و به جز خود بابا تا حالا هیچ مردی نبوده که با تمام وجود مراقبم باشد هیچ هیچ. می بینی پس نمی توانم از عشق بنویسم. عشق را نسبت بدهم به یک نام. به یک نامِ کوچک. به یک نامِ کوچکِ یک تو. حتی نام کوچکِ تو . به حرف بابا اگر عشق ، دوست داشتن دو نفر باشد تا سرحدِ مرگ ، من خودم حاصل عشق بوده ام. عشقِ بین دو نفر بدون اینکه بدانم عشق چه است، عشق بین دو نفر چه است . اما دیده ام. این جور عشق دو نفره دیده ام ، عشق نامِ کوچک باباست وقتی مامان صدایش می زند امیر.

۹ نظر ۱۰ + ۰ -

"همه آدم های معمولی ای هستیم "

اینکه مردی با اعتماد به نفس سوار بر الاغ اش پشت چراغ قرمز باشد در حالی که دست در دماغ اش دارد و از لبخند و حرف مردم هم هیچ اباهی ندارد چندان جذابیتی ندارد، لااقلش شاید برای من . این هم که مردی دیگر با سیبیل هایی کلفت و شلواری سیاه رنگ سوار بر موتور سیکلت اش با ژستی نابودکننده ، پشت چراغ قرمز دست در دماغ اش داشته باشد هم چندان جذاب نیست، لااقلش شاید برای من . و این هم که مردی با لباس های اتو شده ، صورتی اصلاح شده و عینکی که مارکش از پشت شیشه داد می زند که صاحب من چه کسی است  سوار بر لندکروز اش  پشت چراغ قرمز بیخیال از تمام چشم هایی که خیره اش شده اند دست در دماغ اش داشته باشد هم جذابیتی ندارد ، لااقلش شاید برای من. اما رابطه ی این سه تصویر چرا ، جذابیت دارد . همه ی این ها را گفتم که بگویم همه ی ما آدمیم ، آدم های خیلی معمولی با نیاز های طبیعی مشترک ، فقط در قالب های متفاوتی قرار گرفته ایم. اگر چشم هایمان را باز کنیم آدم های خاص و افسانه یی مان هم با همین نیاز های طبیعی مشترک تبدیل به آدمی واقعی و معمولی می شوند. اگر این ها را باور داشته باشیم از آدم ها بت نخواهیم ساخت و ما خود معمولی مان خواهیم بود البته اگر بخواهیم که باشیم.

۵ نظر ۵ + ۰ -

" جمله ی عاطفی "

   بادام های مهارلو ، شکوفه داده اند.

۰ نظر ۴ + ۰ -

" خوشبختی "

  مامان می گوید امروز خانم آقای فلانی را آرایشگاه دیده که می گفته دیشب  با قاسم جان ش نشسته اند پای اینترنت و قاسم جان ش برایش رنگ مو انتخاب کرده و آمده بوده موهایش را به رنگ دلخواه شوهر عزیز تر از  جان ش در آورد. بابا همچنان غرق در  اخبار است، این ور ایستاده ام؛ دارم به معنی " قاطبه" و "بی بته" فکر میکنم. با حرف های  مامان  پوزخند می زنم. مامان به بابا می گوید ،  اصلا فهمیده که چه گفته. بابا چشم هایش به تلویزیون است و میگوید  رنگ موهای خودش بهترین رنگ دنیاست ، اگر از او نظر می خواهد.  بابا نگاهم می کند ، لبخند می زند، چشم هایش برق می زند، مامان حرصی می شود و من از ته دل می خندم.می خندم و خیلی چیزها یادم می رود.

۴ نظر ۷ + ۰ -

" ظالمانه ، عاقلی می کنم "

وقتی مامان می نشیند و موهای مرا می بافد می دانم در حق دخترکی که هرگز به دنیا نخواهم ش آورد ظلم می کنم ، البته نه به بزرگی ظلمی که با به دنیا آوردنش در حق اش خواهم کرد.

۶ نظر ۴ + ۱ -

" حسین منزوی "



که نه آگه ام که فردا چه نشسته بر کمینم

۳ نظر ۷ + ۰ -

" در این دنیایِ وانفسا "

شنبه هفت و نیم صبح که من هنوز چشم هایم باز نشده درست و حسابی ، راننده تاکسی با موهای جوگندمی اش دارد نصیحت می کند که برای ازدواج سخت نگیرم، من می گویم چشم و پیاده می شوم. شنبه یازده صبح یادم می آید که آخ یادم رفت بپرسم منظورش چیست که سخت نگیرم. به شوهر سخت نگیرم؟! به انسان بودنش؟! یا به شغل و ماشین و خانه و تامین آینده ی ام یا اصلا شاید به خودِ ازدواج نباید سخت بگیرم. هرچه نباشد خاله بازی ای است وسط این همه بازی های دیگرمان .

۱۰ نظر ۷ + ۰ -

" پیشنهاد "




پیشنهاد  از خانه ی قبلی ام .

+ حرف از راهپیمایی بیست و دوم بهمن که می شود یاد آن مکالمه می اُفتم بی برو و برگرد. 


۸ نظر ۴ + ۰ -