این روزهایِ من

من ، یک آدم معمولی ام!

" کاش یکی حرف زدن یادم بدهد! "

بافت ِ زرکشی اش را توی دامن پِلیسه مشکی رنگی اش سفت کرده بود، پالتوی خاکستری و جوراب های خاکستری ای داشت. موهایش بلند بود، تا کمرش می ریخت؛ گیره سر زرشکی رنگی توی موهایش بود. دو تا چشم مشکی غمگین توی صورت گردِ سفیدش بیداد می کرد. قد اش تا کمر مادر تقریبا قد کوتاهش می رسید. توی ایستگاه پوستچی سوار شدند. پنج دقیقه ای که گذشت، مادرش گفت : "چند بار بهت بگم خجالت نکش، سرتو بالا بگیر و حرفاتو بزن، هرچی بهت میگم اول تو باید سلام کنی انگار هیچی، نکنه یادت میره؟ سکوت میشه بین مادر و دختر ، مادر دوباره سرشو از پنجره می گیره و میگه : توی مدرسه باید حرفاتو به خانمتون بگی، یاسمن خانم هیچکس یه دختر خجالتی رو دوست نداره؛ کافیه ببینم دوباره اینجوری خجالت می کشی . " دوباره سکوت می شود؛ کوله ام را روی شانه هایم سفت می کنم، نگاهی یه یاسمن می اندازم - سرش توی یقه اش است -  پیاده می شوم و بقیه را نمی شنوم؛ تا اسناد پیاده می روم ، یک خیابان به تمام توی سرم می چرخد که " هیچکس یه دختر خجالتی رو دوست نداره."
۲ نظر ۸ + ۰ -

" شما هم این روزا وقت کم میارید؟! "

آخرین باری که اینقدر ی خسته بودم را یادم نمیاد، خسته جسمی و راضی از تمام کارایی که کردم ، یه خستگیِ خیلی خوب. درد ریشه های موهاتونو تا حالا حس کردید وقتی که کش موهاتونو باز میکنید، چه حس دردناکِ خوبیه، دقیقا همینجوریه، از یک طرف دیگه نمیدونم چطور مغزمو خاموش کنم و بخوابم، و حتما این اولین شب از این چند ساله اخیره  که دوست دارم فردا و البته فردا ها برسند تا من زودتر به کارام برسم .


+ یه پسر همسایه داریم جدیدا هرموقع می بینه منو، میگه خسته نباشید حالا میخواد هفت صبح باشه، میخواد 10 صبح باشه، میخواد 12 ظهر باشه یا حتی 12 شب.

۳ نظر ۵ + ۰ -

" لامپِ بالا سرش سوخته "

معضلی که این روزها دارم باهاش دست و پنجه نرم می کنم ، چیزی نیست جز آینه ی خونمون، آینه ی  قدی جلوِ در؛ همه چیزو در حد خیلی خوب و دلچسب و بهتر از خودت نشون میده، طوری که خط چشماتو عالی نشون میده، رنگِ لبِ جدیدتو اوف ف ف . صاف بودن صورتو که بزارید اصلا نگم. ابروهای کمون ، چشای گربه ای ( :| ) برات سوت میزنه و راهیت میکنه . بعد همین که پاتو میزاری بیرون توی اولین آینه که خودتو میبینی ، می فهمی نامرد چه خیانتی بهت کرده. طوری که یکی از چشمات اصلا خطِ چشم نداره، موهای پشت لبت یکی در میون با طول اِن متر مشخصه، دور و بر لبت رنگیه ، کلا اینکه شکلِ آدم نمی دی ولی اون نامردی نکرده و تو رو  به بهترین نحو به نمایش گذاشته.

+ آدما وقتی از خودشون حالشون بهم میخوره شروع می کنن به تغییر کردن. اینو من نمیگم، نمیدونمم کی میگه ولی احساس میکنم کاملا حقیقت داره.
۴ نظر ۵ + ۰ -

" مرض "

شده به جایی برسید که ندونید چتونه؟! دو ساعته دارم فکر میکنم که چمه، تا بعد بهش فکر کنم و یه "به درکِ " جانانه ببندم بهش و از این حال بیام بیرون؛ ولی حقیقت اینه که اصلا نمیدنم چمه.


۵ نظر ۵ + ۰ -

"بیست و چهار سالگی "

فردا بیست و چهار سالگیِ من تمام می شه و من بدترین حس دنیا رو دارم. هفتم این آبان ماه ، بیست و چهارسالگیِ من پاشو گذاشته بیخ گلوم و داره خفم می کنه و منِ لعنتی نمی تونم کاری کنم. لعنتی یه حس معلق بودن داره، یک بغضِ لعنتی تر که بیشتر از من سن داره انگار. لعنتی ترینِ حس دنیاست بیست و چهار سالگیِ من.


۱۱ + ۰ -

" فصلِ فصلم، هجوم آبان هاست * "

نشسته بود پشت میزش، تمام چیزایی که گفته بودمو لیست می کرد، کارش که تموم شد عکس گرفت، گقت می فرسته تو گروه تا همشونو بتونن برام بخرن. نیم ساعتی گذشت بود؛ غرق کارش بود صداش زدم؛ گفتم یه دوستِ پسر هم به لیستت اضافه کن؛ فقط تا هفتم. بلند میزنه زیر خنده.

+ آبان که شروع میشه استرس عجیبی دارم. بدون دلیل.

*علی رضا آذر


۸ نظر ۵ + ۰ -