این روزهایِ من

من ، یک آدم معمولی ام!

" آنچه زخم زبان کند با من "

هیچ وقتِ خدا یاد نگرفتم که با طعنه و کنایه حرف بزنم و بدتر از آن یاد نگرفتم که جواب طعنه و کنایه را شسته و رُفته و سریع بدهم و همیشه ی خدا غبطه خورده ام  به حال کسانی که جواب توی آستین دارند. وقتی طعنه و کنایه می شنوم، مثل آدم های لال زُل میزنم به طرف، ساکت می شوم ، قرمز می شوم ، در حالی که در درون دارم منفجر می شوم و گاها دنبال جواب توی آستین می گردم و در آن لحظه نمی توانم کاری از پیش ببرم و یک هفته بعدش ، بعد از کلی فکر کردن تازه می فهمم جوابش را باید فلان طور می دادم و  می گوییم این بار تجربه می شود ، بار دیگر جواب می دهم. دفعه های بعد هم می رسند و من دوباره مثل آدم های لال زُل میزنم به طرف، ساکت می شوم ، قرمز می شوم ، در حالی که در درون دارم منفجر می شوم  و دوباره و چندباره می شود تجربه باز هم. الآن دیگر فهمیده ام که من آدم ش نیستم و همان که مثل آدم های لال زُل بزنم به طرف، ساکت  شوم ، قرمز شوم ، در حالی که در درون دارم منفجر می شوم ، باید بهتر باشد. جدیرترها یاد گرفته ام لبخند هم بزنم. فقط برایم سوال شده که آدم ضعیف آن است که طعنه و کنایه کل کلامش هست یا منی که نمی توانم جواب بدهم؟

۶ نظر ۶ + ۰ -

" من یک دخترم "

دستی بلدم بکشم، بلدم با سرعت بالا توی اتوبان لایی بکشم، دیوانه وار دوست دارم صدای ضبط ماشینم را تا آخرین حدش بالا بدهم، خوره ی تیک آف هستم.جاده ی شب را تا خودِ خدا دوست دارم. کمتر از یک مرد بلد نیستم. الا ، الا اینکه دخترم. بیست و سالِ تمام توی گوشم خوانده اند که یک دخترم. من یک دخترم . 

- از سری نوشته های دوست داشتم پسر باشم.

۳ نظر ۳ + ۲ -

" بهمنی ترین خواهرِ دنیا "

نوزده سال پیش ، هفت شب دست های بابا را محکم گرفته بودم ،منِ پنج ساله  بغض داشتم . نوزده سال پیش، هفت شب عروسکِ زنده یِ کوچکی گذاشتند توی بغلم و گفتند :" این، خواهر کوچولوی توست." ،من اما بغض داشتم، از بودنِ یکی دیگر بغض داشتم. نوزده سال به تمام توی گوشِ من خواندند :"که این بچه، خواهر کوچولوی توست ، دوستش بدار." و من آنقدر غرقِ در دوست داشتنِ این بچه شدم که نفهمیدم کی بزرگ شد. امروز صبح که بیدار شدم، که دوست داشتم بگیرمش توی بغلم، بچلانمش تا با تمام وجود حس کنم که هنوز دارمش ، نبود. یادم آمد امسال اولین سالی ست که تولدش را در خانه نیست و عجیب بغض از صبح ته گلویم خانه کرده. یادم آمد امروز شش ماه ست که تمام لحظه لحظه ی کنارِ هم بودن مان خلاصه شده توی چت و اس ام اس و دو یا سه تا ده دقیقه صحبت تلفنی در یک روز و یک عالمه مسافت. امروز بعد از نوزده سال هفت شب بغض دارم. از نبودنش بغض دارم.

+ از خواهرانه های من

۶ نظر ۶ + ۰ -

" نبرد هوش مصنوعی "

بین خبرها و اطلاعیه های بیان از مسابقات هوش مصنوعی شریف گفته شده. گفته شده تمرکز اسم مسابقات روی هوش مصنوعی  ترسناک نیست. گفته شده کافی ست پیاده سازی الگوریتم هایش را بلد باشیم. هوش مصنوعی برای منی که یک ترم به تمام کابوسم بوده ترسناک است. برای منی که این درس منفورترین درس های دوره ی کارشناسی ام بوده، ترسناک است . الگوریتم هایش  همان هایی اند که خدا خط برای پروژه ام نوشتمشان و پیاده کردم آخر آخرش هم با یازده و نودویک صدم برایم تمام شد .برای آن هایی که آرزویشان ارشد هوش مصنوعی شریف است  یک انگیزه محسوب می شود و برای من فوبیا. 

+ ولی خب اگر یک نفر پایه اش را داشتم، حتما شرکت می کردم ، برای ریختن ترس ام  و نبرد با هیولای درون 
۴ نظر ۷ + ۰ -

" سکینه "

خنده هایش که تمام شد برگشت گفت : " اسم تو را باید می گذاشتند ،سکینه ." نه ناراحت شدم ، نه خوشحال شدم و نه تعجب کردم ، لبخند زدم. دوباره زد زیر خنده ،گفت: "جای تو هر دختر دیگری که بود ، قشقرق به پا می کرد." چقدر بدم آمد از مقایسه شدن و لبخند زدم . جدی شد و گفت : " سکینه یعنی تسکین دهنده، یعنی آرامش ." این بار هم لبخند زدم. با دودلی لبخند زدم.

۴ + ۰ -

" فتوشاپ حرفه ای "

توی بیست و چهار ساعت یک روز، دو سه تا یکی دو دقیقه هم هست که نه اسپرت لژدار داری ، نه ضد آفتاب رنگی، نه رنگ لب روشن، نه لباس با مارک فُلان ، نه لباس با مدل فُلان، نه دخترِ فُلانی هستی، نه شغل ات مهم است. خودت هستی با یک تی شرت و شلوار ساده، یک صورت با جای جوش، موهای باز،  یک قدِ صد و شصت و یک سانتی با یک چادری که ده سانت اش برایت بلند است . می شوی خودِ هیچ ات در مقابل یک " همه ". این که خودِ خودت می شوی آرامش دارد. همین که یادت نمی رود هیچ هستی. فکر کن برای آن ده سانت اضافه ی چادرت میخواستی با کفش پاشنه ده سانت سجده کنی، فاجعه می شد. نه؟

۷ نظر ۱۰ + ۰ -

" دهه ی فجر "

تا حالا توجه کرده اید که دهه ی فجر یازده روز است؟ باور ندارید بشمارید. دوازدهم ، سیزدهم، چهاردهم ، پانزدهم ، شانزدهم، هفدهم، هجدهم، نوزدهم، بیستم، بیست و یکم، بیست و دوم.

۱۰ نظر ۷ + ۰ -

" شانه که طعم ندارد، دارد؟ "

من داشتم تمام سعی ام را می کردم تا یک برس موی مرغوب پیدا کنم تا به یک هفته نکشیده، نشکند و دخترک کناری ام با همسرش، دوست پسرش یا برادرش نمی دانم چه کاره اش داشت رنگ رژلب انتخاب می کرد. 

" آرش ببین این خوبه؟" آرش که نمی دانم همسرش  بود یا دوست پسرش یا برادرش هم هی می گفت فُلان است و بهمان است. آخر سر هم که حوصله اش تمام شده بود، برگشت و به همسرش ، دوست دخترش یا خواهرش آروم گفت : " عزیزم ، رنگش که مهم نیست، طعم ش مهمه !!! "

و دخترک با لحنی بی نهایت لوس و با چرخش یک طوری چشمانش به طوری خاصی گفت : " اِ، اینجوری نگو."

این طرف تر مغز من داشت می زد توی گوشم که به ادامه ی حرف مردم گوش ندهد تا بتواند حرف هایشان را حلاجی کند. خانم مسن آن طرف تر گفت : "دخترم از این شانه چوبی ها بخر ، برای موهای شما جوونا خوبه. " پول شانه ی چوبی را حساب کردم و آمدم بیرون. پسر که نمی دانم همسرش بود یا دوست پسرش عجیب بوی سرب می داد.

۱۰ نظر ۲ + ۰ -

" ذوب شدن "

تا حالا حتما نشسته اید و ذوب شدن یخ را تماشا کرده اید و لذت برده اید. اگر هم تماشا نکرده اید من برایتان می گوییم که تماشایش چطور است. یک تکه یخ را توی ظرفی گذاشته و می نشینیم و ساعت ها منتظر ذوب شدن آن می شویم . نگاه می کنیم ، نگاه می کنیم و یخ آرام آرام ذوب می شود. وقتی که خوب زُل زدیم و حوصله مان تمام شد یخ هم ذوب شده و به صورت آب در می آید. آبی که شکل ظرف را به خود می گیرد. خب ذوب شدن یعنی چه؟ منظورم این ذوب شدن نیست ها. اینکه می گویند "فُلانی ذوب شده" را می گویم. مگر فُلانی ها هم ذوب می شوند؟ منظورم این است که می گویند "فُلانی ذوبِ فُلان چیز شده" یا "فُلانی ذوبِ فُلانی شده." ، بگذارید این را هم بگوییم. ما آدم ها وقتی ذوبِ چیزی یا کسی می شویم خودمان را یادمان می رود و آرام آرام شروع می کنیم به ذوب شدن. یکی ذوبِ درس می شود، یکی ذوبِ مخدر ، یکی ذوبِ شغل اش و یک هم ذوبِ تو*. ما را چه می شود که خودمان را یادمان می رود و شروع می کنیم به ذوب شدن. آرام آرام آب می شویم، آنقدر آرام که خودمان هم حالی مان نمی شود. آنقدر متمرکز می شویم روی ذوب شدن که دیگر به چیزی غیر اش توجه نداریم. آنقدر ذوب می شویم که دیگر آن تکه یخ سرد و محکم نیستیم. آرام آرام با ذوب شدن خودمان، با رفتن عمرمان آب می شویم، آبی که توی هر ظرفی بریزند شکل آن را می گیریم. شکل افکار فُلانی، شکل عقاید فُلانی ، شکل علایق فُلانی را می گیریم.بگذارید اینطور بگوییم در یک کلام تمام می شویم، برای خودمان لااقل. آدم ها با ذوب شدن تمام می شوند. به این تمام شدن می گویند ذوبِ چیزی شدن، ذوبِ فلانی شدن.

* تو ، تمام  تو های خاصِ عالم.
۵ نظر ۴ + ۰ -

" عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی "

" در فاصله ی دسامبر 2013 تا ژوئن 2014 ، چهار سربازِ فرانسویِ نیروهای صلح بانِ سازمان ملل در آفریقا که قرار بود حافظ امنیت و آرامشِ آوارگان باشند، در ازای غذا و مخصوصا بطری های آب آشامیدنی، چندین پسربچه 9 تا 15 ساله را وادار به اطلاعت از خواسته های جنسیِ خود (اغلب اورال) می کردند. چندماه بعد یکی از ماموران ارشد کمیساریای حقوق بشر در ژنو به نام آنِدرس کومپاس به محض این که از صحت این روایت اطمینان حاصل کرد، دست به افشای این رسوایی زد. سازمان ملل به سرعت از او شکایت کرد و وی تحت بازجویی های طولانی مدت قرار گرفت تا وضعش در مورد اتهامِ افشاگریِ اسرار محرمانه مورد بررسی قرار گیرد. آندرس کومپاس اخیرا تبرئه شد. چند پسربچه بعدها تعریف کردند سربازان فرانسوی دقیقا سراغ بچه هایی می رفتند که والدینشان از پس تامینِ خوراک آنها بر نمی آمدند. بچه ها گفتند درست بعد از ارضای جنسی، اغلب به آنها بطری های آب آشامیدنی و گاهی اوقات غذا داده می شد. سازمان ملل تا ماه ها در این باره سکوت کرد و تنها مشغول فرآیند بازپرسی از آندرس کومپاس بود تا او را به خاطر افشای اسرار مجازات کند."


+ از وقتی این ها را که حامد توکلی از گاردین در فیسبوک اش نوشته بود خواندم فقط دارم به یک چیز فکر میکنم . چرا خدا حوصله اش تمام نمی شود؟ چرا جمع نمی کند ، برمان دارد ببرد؟

۵ نظر ۶ + ۰ -