این روزهایِ من

من ، یک آدم معمولی ام!

او او

زیر پنجره ی اتاق نشسته ام؛ صدای سینا - پسر همسایه - می آید. نسیم خنکی پرده ی اتاق را تکان می دهد. خوشحال فریاد می زند سمبوسه سمبوسه. صدای بالا و پایین پریدنش هم می آید. پرت میشوم به روزهای کودکی. دوباره صدایش می آید. کاش من هم هر آنچه در همین لحظه می خواستم را فریاد میزدم، کاش. صدای اذان می پیچد توی اتاق  و من غرق می شوم. 

 

۰ نظر ۲ + ۰ -