این روزهایِ من

من ، یک آدم معمولی ام!

" شنبه ، شصت اُم پاییز "

درست یادم نمی آید آخرین باری که سوار تاکسی شده بودم کی بود ؟ کجا بود ؟ کجا می خواستم بروم؟ امروز بعد از مدت ها سوار تاکسی شدم . راننده ی تاکسی از آن آدم هایی بود که حال و حوصله ی خودش را  هم نداشت چه برسد به مرد وراج کنار دستی اش. من و یک دختر دیگر هم عقب نشسته بودیم. حوصله ام نمی شد حتی گردنم را کج کنم که صورت دختر کنار دستی ام را ببینم  ولی از رنگ لاک روی ناخن دست راست اش که می دیدم پیدا بود که لابد جوان است.فک کنم او هم سرش را برنگرداند که ببیند من کی هستم لابد حوصله اش نمی شد. مرد جلویی می خواست برود بیمارستان دکتر خدادوست . هر دو دقیقه یکبار هی آدرس را از راننده می پرسید و می گفت مسیری را بگو که کمترین هزینه را بخواهم بدهم و پشت بند حرف هایش می خندید. راننده پیدا بود حوصله اش سر رفته ولی آرام مسیر را می گفت. مرد جلویی می گفت قربان به شهر خودمان که این دردسر ها را نداریم و من نمی فهمیدم کدام دردسرها را می گوید و نمی دانستم شهر خودشان کجاست ، لازم هم نبود بدانم ، لازم هم نبود که بپرسم شاید هم  حوصله ام نمی شد که بپرسم . راننده هم یا می دانست یا اینکه حوصله اش نمی شد بپرسد. سر خیابان دختر که الان می دانم جوان است پرسید "ببخشید خانم امروز چندشنبه است ؟ " زل زدم به چشم هایش یادم نمی آمد چند شنبه است ، حوصله نداشتم  فکر هم کنم ،آرام گفتم "نمیدونم ولی می دونم که سی اُم آبان هست." دختر زل زده بود بمن . حرفم که تمام شد سرش را برگرداند، تشکر هم نکرد. لابد نیاز نبود، شاید هم حوصله اش را نداشت. مرد جلویی گفت "امروز شنبه هست." سر کوچه رسیده بودیم کرایه ام را حساب کردم و پیاده شدم ، تشکر هم نکردم ، حوصله ام نشد. و فکر کردم به امروز شنبه ، سی اُم آبان ، به این که امسال پاییز دارد حوصله ام را سر می برد و من عجیب حوصله ی هیچ چیز را ندارم و به مرد جلویی که عجب حوصله ای داشت.
۵ نظر ۱ + ۰ -