این روزهایِ من

من ، یک آدم معمولی ام!

"این، منم "

به حدی از زندگی مسالمت آمیز با مورچه ها رسیده ام که وقتی می خواهم بیسکویتی را بخورم ، قبل از هر چیزی بیسکویتی را پودر کرده برای مورچه های روی فرش می ریزم بعد خودم بیسکویت می خورم ؛ البته ناگفته نماند که  فقط در چهار دیواری اتاق خودم ، تاکید می کنم فقط چهار دیواری اتاق خودم.

۹ نظر ۱۱ + ۰ -

"از مصائب ندآ "


اگر روزگاری یکی را میان آن همه تاریکی روی صندلی های سینما دیدید که چار زانو نشسته، وسط آدم هایی که سر روی شانه ی دیگری دارند یا دیگرانی که مثل آدم نشسته اند و پاهایشان روی زمین است؛ اصلا اصلا تعجب نکنید. این ها فوبیای مار دارند. شاید بپرسید این چه ربطی دارد. اگر از من بخواهید که بگویم ،این خیلی هم ربط دارد. چار زانو نشسته که پاهایش روی زمین نباشند که یکهو مار توی آن تاریکی از زیر صندلی ها نپیچد دور پاهایش و یک لقمه ی چپش کند. لطفا زل نزنید به این گونه های نادر و بگذارید که راحت به تماشای فیلمشان برسند.
۷ نظر ۵ + ۰ -

"تجربه ای مبهم - دو "

 تا حالا با یه آدم نابینا توی تلگرام چت کرده اید؟! توی چت از این استیکرا هم برای شان فرستاده اید؟! توی تایپ تان بیشتر دقت کرده اید؟!


+با وجود اینکه خیلی دیره اما اینا رو از من پذیرا باشید، به دعوت از عارفه ی  عزیز من این ا رو پیشنهاد می دم :)

فیلم

- room

- interstellar

- me before You

- divergent


کتاب :

- جز از کل

- چشم هایش

- دنیای سوفی

- جای خالی سلوچ


۶ نظر ۷ + ۰ -

" بامبو "

این روزها صبح ها که از اول تا آخر فلان خیابان راه می روم ، اتقافا کمی هم عجله دارم تا به موقع به مکان مورد نظرم برسم ، اکثر آدم هایی که می بینم  یا خمیازه می کشند با دهانی که دو متری باز شده یا سه چهار تا خط روی پیشانی شان دارند که اخموترشان کرده یا با چشم های بسته راه می روند . بعضی با عجله ، بعضی هم بی حوصله . فقط عده ای که جلو در زایشگاه فلان بیمارستان ایستاده اند ، عمیقا خوشحال اند. لبخند دارند یا اینکه از ته دل می خندند. بدون شک از به دنیا آمدن یکی خوشحال اند، بدون اینکه بخواهند لحظه ای فکر کنند که طرفِ به دنیا آمده هم خوشحال است یا نه. بدون اینکه بخواهند به بیست و سه سالگی او فکر کنند، به اینکه توی بیست و سه سالگی اش از اینکه به دنیا آمده خوشحال است یا نه؟

+ هضم اینکه بفهمی شوهرت داره بهت خیانت میکنه یا اینکه بهت تجاوز بشه دردناک تر از اینه که  ارشد شیراز قبول شده باشی. این روزا چیزایی رو می بینم که می فهم من توی زندگیم هیج مشکلی ندارم . لااقل به اندازه ی نق نقایی که می کنم  مشکل ندارم، اندازه تمام مشکلاتی هم که ندارم ، قوی نیستم.
۸ نظر ۵ + ۰ -

" تجربه ای مبهم- یک "

احتمالا هنوز نُه نشده بود. ساعت نُه. نُه شب. نشسته بودیم توی ایستگاه اتوبوس. به فاصله ی سه تا صندلی آن طرف ترمان دو تا خانم مسن نشسته بودند. نمی دانم بعد از چند وقت بود که سه تایی دور هم جمع شده بودیم. تاریک بود. نازی فلش گوشی اش را روشن کرده نور می انداخت توی چشم هایمان، نیلو تمام سعی اش را می کرد تا سلفی بیاندازد و من از ته دلم می خندیدم. خانم های کناری مان نگاه می کردند. انگار خنده ام مسری بود ، نیلو و نازی هم شروع کرده بودند به خندیدن. اتوبوس هفتاد و سه رسیده بود و ما هچنان می خندیدیم. کل اتوبوس چشم شده بودند و داشتند به خنده های از ته دلمان نگاه می کردند و توی دلشان اگر ناسزا نمی گفتند حتما گفته بودند که دیوانه ایم. جوان تر های توی اتوبوس با ما می خندیدند و مسن تر ها و مخصوصا آن خانم هایِ نصیحت اخم داشتند. اتوبوس حرکت کرده بود، اتوبوس بعدی رسیده بود. سوار شده بودیم. همچنان می خندیدیم و لابد آن خانم های ِنصیحت همچنان اخم داشتند. اخم داشتند بدون اینکه بدانند توی دل یکی مثل من چه خبر است. پشت خنده های من چه خبر است. بگذار اخم کنند، به درک. مگر می خواستند کجای دنیا را بگیرند. ما از ته دل می خندیدیم. بدون اینکه بخواهیم به چیزی فکر کنیم. می خندیم و می دانستیم که فردا هر کداممان یک گوشه ی دنیا افتاده ایم . می خندیدیم و مرداد ماه مان تمام می شد. با خنده تمام می شد.

+ خواهرانه ای ساده
۷ نظر ۱۰ + ۱ -