این روزهایِ من

من ، یک آدم معمولی ام!

" بهانه های دوست داشتنی ( فرید ) "


پرسید خانم اجازه شما اسمت چیه ؟!  گفتم ندآ . چشماش برق زد. گفتش شما کلاس چندمی؟ گفتم مدرسه نمیرم. گفت شما که خودت مدرسه نمیری، پس چرا هی به ما میگی باید خوب درس بخونین. گفتم برای اینکه من همسن شماها بودم درس خوندم. بعدش که مدرسم تموم شد رفتم دانشگاه. الآنم شدم مهندس*  .گفت خانم اجازه یه مهندس بیشتر پول داره یا یه دکتر؟! گفتم بستگی به خود آدم داره. بعضی مهندسا پولدار تر از دکترا هستن ، اما اکثر دکترا خیلی پولدار تر هستن. گفت پس من میخام دکتر بشم. شلوارشو سریع زد بالا ، گفت تازه خانم ببین پای من سوخته بوده ، دکتر ایاز پامو خوب کرد ، وقتی هم مامانم گفت پول نداریم ازمون پول نگرفت. آره حتما حتما میخام بشم دکتر ، بعدش بزرگ روی تابلو بنویسم دکتر فرید ... .


* سعی می کردم اینجا چهره ی استاد "خ" که دهان کجی می کرد بهم جلو چشمام نیاید ، البته نیاز بود که واژه ی مهندس( یک آدم موفق) را پررنگ تر بگویم.

۲ نظر ۳ + ۰ -

" من آدم صبوری ام "


امروز نمیدانم چند روز است که بلاگفا مرا از خانه ام بیرون کرده . و این " به دلیل  تغییرات در سرورهای سایت برای جند روز امکان ورود به بخش مدیریت وجود ندارد." را کوبانده بر سر درش.  با این اوصاف یک جای دیگه لازم بود،بود،بود،بود،بود،بود،بود،بود،بود،بود،نبود؟از خیلی قبل تر ها لازم بود ، نبود؟ اما من صبور بودم . 
۲ نظر ۱ + ۰ -

"آینده نگاری"

گفت برنامت برای آینده ت چی هست؟

مغزم داشت جان می کند که بپرسد کدامش منظورت هست؟ نگاه کردم ، ساکت شدم ، بعدش گفتم این کارم که گیر تو هس رو تمامش کنم، بلکه از دستت راحت بشم. بعدش حتما باید با مامان و بابا برم مسافرت. بعدش اول پاییز می شه ،اون موقع باید یه سرما بخورم طوری که 7 روز به تمام با لذت بخوابم. بیدار بشم یا نه مهم نیست .  همه ی این ها را توی دلم گفتم. بعدش خندیدم و گفتم : فعلا باید اینو تمومش کنم بعدش هم درس بخونم. 

۰ نظر ۰ + ۰ -

" خوشبخت ترین زنِ دنیا "

مامان وقتی 17 ساله بوده ازدواج کرده. بابا وقتی 22 ساله بوده خودش مامان رو انتخاب کرده . مامان می گوید  بابا شیفته اش بوده و قبل تر ها برایش شعر عاشقانه می گفته. اما بابا انکار می کند. با برق چشم ها و لبخند روی لب هایش، انکار می کند. مامان عاشق است هنوز شعر ها را حفظ می خواند. بابا مغرور است.  مامان را خیلی خیلی دوست دارد. مامان صبور است. بابا مثل جوان های امروزی بلد نیست هر روز به مامان بگویید "دوستش دارد" اما به سبک خودش دوستش دارد .بابا خودخواه نیست. بابا پا به پای ما شیطنت دارد. مامان همیشه لبخند دارد. بابا هنوز عاشق است. همه ی این ها به کنار . بابا دروغ گفتن بلد نیست. مامان قطعا خوشبخت ترین زن دنیاست. ، چون بابا بلد نیست دروغ بگوید.  

۱ نظر ۱ + ۰ -

"شیدا هم مادر خواهد شد "

از اتوبوس که پیاده شدم آفتاب که خورد به سرم، کوله ام را درست کردم دستم را بالا بردم و تاکسی دربست کردم، به مغزم فرصت ندادم که بخواهد پشیمان بشود. راننده تاکسی پیرمردی بود که تا دید گوشه مقنعه ام را تکان میدهم و زیرلب غرغر میکنم ، شیشه هایش را بالا داد و کولر ماشین اش را روشن کرد ، ذکرش را قطع کرد و گفت : "الآن خنک میشه " کمی مکث کرد و اضافه کرد که جوان هستم، باید تحمل کنم و ننالم حتی از گرمای هوا ، گفت خدا بدش می آید. گفت ناشکر نباشم. و بعد ساکت شد. و من داشتم به خودم میگفتم خدا که اینجوری نیست ، نباید از خدا دیو بسازد. سر دل استراحتی می راند و یاالله یا الله می کرد و  من داشتم به همین نیم ساعت پیش فکر میکردم . به اینکه دقیقا از کی تا حالا فوبیای اتوبوس گرفته ام و هربار روی خودم نمی آورم ،  پیرمرد که زد روی ترمز چشمهایم را که باز کردم  دو پسرک جوان توی ماشین جلویی  را دیدم ، با صدای بلند پیرمرد صاف تر نشستم ، داشت به خانم کنار خیابان میگفت که سوار شود. خانم انگار داشت استخاره می کرد که با فریاد پیرمرد با تعلل جلو سوار شد  و من عینکم را بالا دادم و تکیه زدم . تازه متوجه دختربچه روی پاهای زن شدم. هنوز داشتم نگاهش میکردم که  یکی زد توی گردن دخترک و گفت : " توله سگ درست بشین." و دخترک را تقریبا جلو پرت کرد تا خودش بتواند پای اش را بیاندازد روی اون یکی پایش. دخترک نگاهی به من کرد و سرش را پایین انداخت و سعی کرد با کمترین تماس با مادرش بنشیند. پیرمرد گفت دخترم  و ادامه حرفش را نزد . چند لحظه طول کشید که گفت : " شیدا، مامان من که گفتم نیای ، اذیت می شی ". شیدا جواب نداد. ساکت بودیم همه، فقط گاهی صدای تق تق  اس ام اس گوشی زن می آمد .سرکوچه که رسیدیم پول تاکسی دربستی ام را دادم و پیاده شدم ، ماشین پشت سر تاکسی همان دو جوان سر چهارراه بودند . عینکم را گذاشتم روی چشم هایم  و پباده راه افتادم. انگار که ترسیده باشم زیر لب می گفتم یا ستار و چقدر بدم می آمد از ترحم. و چقدر بدم می آمد از دربستی و چقدر بدم می آمد از آدم  های خودخواه، حتی اگر مادر باشند.  نه گرما اذیتم می کرد و نه آفتاب ، سرم اندازه یک سنگ سنگین بود ، ته دلم می گفتم خدا کند شیدا مثل مادرش نشود، و چقدر بدم می آمد از قضاوت بی جا. به خودم که آمدم دیدم ایستاده ام جلوی در و به شدت سرم را تکان می دهم انگار که می خواهم تمام افکارم را دوور بریزم. مچ پای زن و بغض شیدا جلوی چشمم بود. من جوانم ، باید تحمل کنم و ننالم و از سه شنبه ها بدم نیاید چون روز خداست. 

۰ نظر ۱ + ۰ -

" دردِ وجدان "

کاش خداوند " وجدان " را به صورت آپشن گذاشته بود برای مان ، به صورت یک چیز تزیینی و غیرواجب . چه می دانم؟ من که نمی خواستمش .

۰ نظر ۰ + ۰ -