این روزهایِ من

من ، یک آدم معمولی ام!

" شب آرزوها "

دم غروب کنار شمعدانی های باران خورده وقتی خدا را استشمام کردم، وقتی دیدم چه حال خوبیست او را داشتن، چقدر دل آدم محکم است؛ او را خواستم، خودش را خواستم، داشتنش را خواستم، آرامش آن لحظه های ناب را خواستم.آرامش را برای لحظه هایی خواستم که حیران و سرگردان دنبال گمشده هایمان هستیم و او دستش را گذاشته زیر چانه اش آرام نگاهمان می کند و عمیقا لبخند می زند.وقتی دیدم چه حال خوبیست او را داشتن، آرامش آن لحظه های ناب را خواستم.

من امشب ، آرامش آرزو کردم . آرامشی از جنس خودش برای همه مان . 


+امشب ، خدا عجیب دارد دلبری می کند.

۱۳ نظر ۱۲ + ۰ -

" جوان مرد "

تا حالا شده از این سر شهر بیاندازید بروید آن سرش برای اینکه یک چیز کوچک* را از مغازه ای بخرید که فروشنده اش جوانی بیست و هفت یا هشت ساله ای باشد که می دانید مواد مصرف می کند؛ در حالی که دقیقا همان چیز کوچک را می توانید دو یا سه تا خیابان بالاتر خانه تان از مغازه ای بخرید که فروشنده اش جوانی بیست و هفت یا هشت ساله ای است شیک و خودشاخ پندار که از قضای روزگار چشمک زدن هم بلد است آن هم در روزگاری که دوران چشمک زدن سرآمده . تا حالا شده؟ من این کار را انجام می دهم و خودم هم نمی دانم چرا؟

"حیف اون آدم " می دانید یعنی چه؟ یکبار که مجبور شدم منتظر بمانم  تا جوان موادش را با لیوان چای اش نوش جان کند و بعد در حالی که صورت ش سرخ شد و چشم هایش یک طوری و با عصبانیت " خانم محترم ، لطفا بیرون " را بلند گفت؛ آمدم بیرون و ارام گفتم "حیف اون آدم" ، بدون انکه بدانم یعنی چه. و دفعه های بعد هم دوباره رفتم و به روی مبارک نیاوردم.

فکر نمی کنم که دیدن این حالت یک پسر جوان برایم جذاب باشد؛ این حالت برای خودش هم جذاب نیست چه برسد برای یک دختر دل نازک ترسو اما خودم هم نمی دانم چرا دوست دارم هی بروم سراغ ش که ببینم می خواهد به کجا برسد؛ جوانی که در بدترین شرایط ش هم یادش نمی رود من و امثال من یک خانم محترم هستیم.

* آن چیز کوچک قطعا مواد نیست.

۳ نظر ۱۰ + ۰ -

" به درک "

سعید( حبیب رضایی ) : یه کلید طلایی تو زندگی وجود داره که تا حالا منو از سکته نجات داده!

آوا( باران کوثری ): چی؟!

سعید ( حبیب رضایی ) : هروقت یه چیزی اذیتت می کنه از ته دل بگو به درک!


-من مادر هستم . فریدون جیرانی -


۷ نظر ۶ + ۰ -

" لطفا ایده ام را بدزدید "

"ن " می گه وقتی اونقدری پول داشته باشی مطمئن باش اونقدر غرق می شی که یادت به این چیزا نباشه؛ اما من می دونم ، یعنی مطمئن هستم که اینجوری نیست.

شاید از اون غروبای پاییز که وقت اذون بابا بلند و شمرده نماز می خوند و من منتظر بودم شبکه ی دو کارتون " بابا لنگ دراز " و پخش کنه؛ از اون روزا بود که برای اولین بار این افتاد توی سرم ، اینکه اونقدری پول داشته باشم که بتونم یه مرکز بزرگ درست کنم برای بچه های بی سرپرست، خودمم باهاشون زندگی کنم. یه مرکز که همه ی امکانات رو در حد رفاه عالی داشته باشه؛ از زمین فوتبال گرفته تا کتابخونه، با کلی دختر و پسر که بشن بچه های من ، توی تمام مراحل زندگی شون باشم تا اونا رو بتونم به جایی برسونم، تا جایی که بعد از سال ها آدمای موفق و مشهور کشور از بچه های من باشن. بعدم اونا هرکدوم که از من پولدارتر و تواناتر شدن این کارو دوباره انجام بدن.

"ن" می گه وقتی  اونقدر پول داشته باشی مطمئن باش اونقدر غرق می شی که یادت  به این چیزا نباشه؛ اما من می دونم، یعنی مطمئن هستم که اینجوری نیست.

+اولین چیزیه که توی سرم ول می خوره و من برای اولین بار دوست دارم یکی پیدا بشه قبل از من این کارو انجام بده پس لطفا ایده ی منو بدزدید به محض اینکه توانایی داشتید.

+همیشه دوست داشتم جای "سالی مک براید " توی کتاب " دشمن عزیز" "جین وبستر" باشم.

+اون روز که برسه، اون روز که من اونقدری پول داشته باشم؛ مطمئنا اون مرکز توی جنوب خواهد بود. 

+امیدوارم اون روز که برسه، اون روز که من اونقدری پول داشته باشم؛ اون روز هنوز جوون باشم. :)


۴ نظر ۶ + ۰ -

" تکیه گاه مهربان "

پنجره ی اتاق را باز کرده ام .کف اتاق ، زیر پنجره زانو هایم را بغل کرده ام، چشم هایم دارند تمام تنهایی و سختی این روزهایم را بالا می آورند.مرد همسایه برای دخترکش بلند بلند لی لی حوضک می خواند، دخترک با تمام وجود می خندد، مرد می گوید قربان خنده هایش، دخترک با لحن شیرین اش می گوید :"  با با " مرد کشیده می گوید جان؛ دخترک دوباره دوباره اش بلند می شود و مرد دوباره می خواند و آخرش می گوید : " بپر، بغل بابا." و لابد بغلش می کند و دخترک با لحن شیرینش می گوید :" با با " و او دوباره می گوید جان. این طرف بغض دوباره گوش هایم را کر می کند.

من هم از این روزها کم نداشته ام ، از این لحظه های ناب پدر دختری اما یادم نمی آید از کی بود که یکهو بزرگ شدم، انقدر بزرگ که حرف ها و بغض هایم را به بابا نگفتم، که نگذاشتم دیگر بغلم کند و غصه ی لحظه های سختم را بخورد ؛ آنقدر بزرگ که مثل یک مرد روی پای خودم بایستم و بابا افتخار کند که دختر دارد مثل مرد و خیالش راحت است. آنقدر بزرگ که از یک جایی به بعد در جواب " اوضاع چطور است دختر جان ؟" گفتم : " همه چیز عالی. " و بغض را قورت دادم و بلند قه قه زدم تا نفهمد؛ هیچ نفهمد. اما او چشم هایم را می خواند و همیشه ؛ همیشه ی همیشه بود.به رسم خودش همیشه بود.


+بابا امروز پنجاه و نه سالگی اش را رد کرد. تنها مرد زندگی من رفت توی شصت سالگی.نمی دانم چه حسی داشت ولی اول صبح که ماچش کردم ، بغض کرد.

+امروز هم برای خدا نوشتم که مواظب خدای زمین من باشد .

۷ نظر ۸ + ۰ -

" تسلیم"

تسلیم ( بی تفاوتی ) : نوعی رفتار وادادن است که در این حالت فرد خود را کاملا تسلیم محیط می نماید و منفعلانه در انتظار سرنوشت می نشیند.

۴ نظر ۴ + ۰ -

" بهارمرگی"

این روزها، بعد از ظهر ها که هوا خنک می شود، که یک باد کم جانی می زند زیر موهایم، که صدایش می کشد توی گوش هایم ،آفتاب کم جان تری که راهش را کشیده و دارد می رود که می زند به چشم هایم؛ دلم می خواهد برگردم به شانزده هفده سال پیش به آن روزها؛که بعد از ظهرهایش هوا خنک می شد که باد کم جانی می زد زیر موهایم که صدایش می پیچید توی گوش هایم، آفتاب کم جانی تری که داشت می رفت می زد به چشم هایم ؛ آن موقع ها که پولی مچاله می کردم توی مشت دست راست م و از توی پیاده روی پر از درخت با آفتاب بین درخت ها که داشت می رفت مسابقه می گذاشتم تا برسم سر خیابان مان بعد با هزار ترس و لرز و ده بار پا پس کشیدن از یک سر خیابان می دویدم به آن سرش، به سوپری آن طرف خیابان که می رسیدم ، بستنی چوبی بر میداشتم ، پول مچاله شده ،خیس عرق دستم را می دادم و بر می گشتم، دوباره با هزار ترس و لرز و ده بار جان کندن از خیابان می گذشتم و سر پیاده رو که می رسیدم نفس راحتی می کشیدم، پوست بستنی را می کندم و آرام آرام بستنی خوران لی لی کنان بر می گشتم خانه. دلم ان موقع ها را می خواهد، همان روزها را می خواهد که بزرگترین دغدغه  و ترسم گذشتن از خیابان بود، دلم هوای خنک آن روزها را می خواهد، باد کم جان آن روزها را ، آفتاب کم جان تر آن روزها را، دلم بهار آن موقع ها را می خواهد؛ دلم همه ی این ها را می خواهد و غوعای تمام نشدنی ای توی سر دارم، توده ای فکری که روز به روز بزرگ و بزرگ تر می شود ، دلم همه ی این ها را می خواهد و سرم مچاله می شود توی دست هایم و سر آخر دستی که روی کاغذ حرکت می کند و چشم هایی که می بیند " دلت، دلت غلط می خواهد. "

۳ نظر ۶ + ۰ -

" اجتناب آرام "

با توجه به ساعت خواب این روزای من که نتیجه ی بیست روز تعطیلی و شلوغی خونه و صدالبته هوای اینجاست من تقریبا دو ساعت بعد از تمام شدن وقت کنکور ایران تازه از خواب بیدار می شم . اما چیزی که هست و دلگرمم میکنه اینه که وقت خواب و ساعت بدنمو به وقت امریکا تنظیم کردم؛ یعنی ممکنه با توجه به این حرکتم بهم پذیرش ندن؟
۸ نظر ۵ + ۰ -