این روزهایِ من

من ، یک آدم معمولی ام!

"علی بی غم "

قد و وزن ام را اندازه گرفت، نشست حساب کردن آخرش هم با خنده گفت: " کمبود وزن داری ، در حالی که اصلا معلوم نیست ، ولی خب باید یکم وزنتو بیشتر کنی." لبخند زدم .بعدش اسم یک سری مواد مخدر و محرک را ردیف کرد و گفتم هیچ کدامشان را مصرف نکرده ام .بعدش آمد سروقت وضعیت روانی ام ، گفت: " با توجه به یک ماه قبل اینایی که میگم رو جواب بده." به تک تک روزهای یک ماه قبل فکر کردم و گفتم نه افسرده بوده ام ، نه احساس پوچی کرده ام  نه بی هدف بوده ام  نه پرخاشگری کرده ام  نه منزوی بوده ام نه اضظراب بی خود داشته ام نه غمگین بوده ام . گفت : "چه عالی " و نفهمید که بلدم دروغ بگوییم، که بلدم طوری رفتار کنم انگار که شاد ترین جوان روی زمین منم . بلدم  همه چیز را با لبخند دندان نما ماستمالی اش کنم . داد زیر فرم را با اسم و فامیلی ام امضا کردم . لبخند زدم گفتم :" با این همه سوال سرما خوردگیمم خوب شد دیگه دکتر. " فرم ها را دادم دستش آمدم بیرون. امروز با اسم و فامیلی ام امضا کرده بودم که جوان شادی ام . از امروز جوان شادی بودم .
۴ نظر ۴ + ۰ -

" مادر ها ،فلوکستین اند "

" به بابات گفتم بخاری اتاقتو شبا روشن کنه، در اتاقتم شبا برات باز بزاره. قرص آهنتو با پرتقال بخور. صبحا یکم زودتر بیدار شو ، صبحونتو بخور. من نیستم شامتو نذاری آخر شب بخوری که معده ت سنگین بشه نتونی بخوابی. تند نرونیا ، کمربندتو ببندیا. اعلام بارندگی هم کرده ،لباس گرم بپوش.شیر گرم کن بعد بخور. دست به سیاه و سفید هم نزن بابات همه کارا رو انجام میده، بهش گفتم." تا لحظه ای که می خواست سوار اتوبوس بشود همه ی این ها را پشت سر هم گفت، آخرش هم موقعی که صورتم را می بوسید گفت "من نیستم سر چیزای الکی و بی ارزش ناراحت نشیا." ببین این همه محبت را چطور توانسته ام نادیده بگیرم و مبهوت تو شوم. مبهوت تویی که نیستی. که اپسیلون از این محبت ها را سرت نمی شود. این همه کور بودن خاک بر سر می خواهد، نه ؟ 

۴ نظر ۷ + ۰ -

'' اگر خدا بودم ( یک ) "

اگر یک روزی خدا می آمد و می گفت :" خدا بشو" ، بهش می گفتم "بنده ام نمی بخشمت که منو کشوندی آوردی اینجا و مجبورم کردی به بودن نگفتی هم چرا ، منم موندم حیرون و سرگردون "


یکی از هزار تا اگر خدا بودم هایم .

۷ نظر ۵ + ۰ -

" حافظه تصویری"

ده سال پیش که سیزده ساله بودم برای بازدید از فسیل های پژوهشکده با مدرسه رفته بودیم. آقای "ب" یک فسیل بالا گرفت و گفت بین فسیل ها شبیه این را ندیده اید؟ همه یک صدا گفتند نه. ولی منمطمئن بودم که دیده ام ، با صدای آرام که ناشی از نداشتن اعتماد به نفس ام  بود گفتم من دیده ام. طوری پرسیدمطمئنی که می خواستم درجا بزنم و بگوییم نه الکی گفتم، امامطمئن بودم که دیده ام ، سرم را پایین بالا کردم که یعنی دیده ام. گفت برو بیاورش. رفتم بین قفسه ها. از قفسه ی دوم سمت چپ دیوار ردیف هشت اُم  فسیل را برداشتم و برایش آوردم. لبخند زد و گفت آفرین به دقت ات، خودکاری نقره ای جایزه ام داد و به بچه ها گفت که تشویقم کنند. آن روز فهمیدم دقت به اندازه ی دقت در جمله ی منفور "بیشتر دقت کن" های روی برگه های امتحانی ام  هم بد نیست . از همان روز به بعد امتحان های مهم ام را با خودکار دقت ام می نوشتم . از همان لحظه فهمیدم باید به چشم هایم اعتماد کنم ،حالا  خیلی وقت است دیگر برایم نمی نویسند بیشتر دقت کن،خیلی وقت است که خودکارم دیگر رنگ ندارد  خیلی وقت است که امتحان های مهم زندگی ام مثل قبل برایم مهم نیستند اما هنوزم دقتم بالاست. خیلی وقت است که یاد گرفته ام به چشم هایم بیشتر از خودم مطمئن باشم . خیلی وقت است که دقتم بالاست ، در مورد تو ناشیانه بالاتر.

۶ نظر ۴ + ۰ -

" بدون من "

سخت به خواب های مادرم اعتقاد دارم . دیشب تو را خواب دیده بود .

۴ نظر ۶ + ۰ -

" بد تر از نیسان گاوی "

 علاوه بر نیسان های آبی و تاکسی هایی با ترمز یکهویی مورد های دیگری هم هستند که احترامشان واجب است. به نسبت واجب تر از آن دو. مردهای عزیزی که وقتی پشت رل تشریف دارند  باید با خیال راحت " چشم چرانی" شان را تمام کنند ؛ با آرامش هرچه تمام تر آینه های بغل و آینه ی وسط را چک کنند و وقتی مورد دیگری نبود برای از دست دادن اگر صلاح دیدند آنوقت پای وا ماندشان را از روی ترمز بردارند و رو به گاز حرکت بدهند که شاید ماشین شان  رو به جلو برود. این ها پیر  و جوان و میانسال هم ندارند ، یقینا این اصلا ربطی به مهارتشان در رانندگی هم ندارد، دست خودشان هم نیست ؛ درون ذاتشان است و این حقیقت یست تلخ.
۱ نظر ۵ + ۰ -

" امروز هنوز پاییز بود "

امروز دوشنبه نود اُم پاییز بود. امروز هنوز پاییز بود، سیگارش که تمام شد شروع کرد به حرف زدن. گفت : " از روزی که یاد گرفتم حرفامو روی کاغذ بنویسم ، نصف بیشتر حرفامو می خورم. طوری که گاهی حرف زدن هم یادم می ره." و بعد بنا کرد به مسخره کردن من. مسخره ام می کرد که توی این سن و سال تا به حالا دوست پسر نداشته ام. می گفت تا به حالا باید خیلی چیزها را تجربه می کرده ام که نکرده ام ، می گفت یکی از بی عرضه های روزگار هستم و سر همین باید خجالت بکشم. معتقد بود که بیست و سه سال از عمرم بر فناست . می گفت تا به حالا زندگی نکرده ام و اگر دوست پسر نگیرم برای خودم از این بعدش هم از زندگی چیزی نخواهم فهمید و راحت می توانم سرم را بگذارم و بمیرم. از پیش خودش قرار کرد برایم دوست پسر جور کند. همه ی این ها را گفت ، کتاب مقابلش را بست و با یک سیب قرمز داد دستم ، نگاهم کرد و سیگارش را روشن کرد و گفت : " اگر چهل سال ، فقط چهل سال جوان تر بود عاشقم می شد. یک عشق شاید با دلیل و منطق." و خواست که سیب قرمز را به فال نیک بگیرم و به بابا سلام برسانم. لبخند زدم ، تشکر کردم و  با یک دنیا فکر برگشتم. باد سردی که خورد به صورتم یادم آمد امروز هنوز پاییز است و او نمی داند، او با همه ی عظمتش هیچ نمی داند که عشق دلیل و منطق سرش نمی شود ، اگر سرش می شد که دیگر عشق نبود  ، نمی داند زندگی ، حال و عشق برای من این چیزها نیست ، نمی داند فال نیک برای من به سیب قرمز نیست ، نمی داند اگر عرضه به این هاست ، ترجیح می دهم سرم را بگذارم و  بمیرم تا اینکه بخواهم با عرضه باشم. امروز هنوز پاییز بود و او این چیزها را نمی دانست، لزومی هم نداشت که بداند. امروز هنوز پاییز بود و او اصرار می کرد که باید دوست پسر بگیرم.

۱ نظر ۳ + ۰ -

" مستاجرهای پلاک چهل و پنج اُم "

مستاجرهای همسایه روبرویمان زن و مرد جوانی هستند. برعکس مستاجرهای قبلی سروصدایی ندارند. برعکس مستاجرهای قبلی صدای مرد خانه که بلند بلند فریاد بزند نمی آید. برعکس مستاجرهای قبلی مرد شب ها روی زنش دست بلند نمی کند. برعکس مستاجرهای قبلی زن نمی زند چیزی را بشکند، مرد هوار نمی کشد.شب ها دعوا نمی کنند که چرا یکی شان دیرتر آمده . به گمانم همدیگر را دوست داشته باشند، خوشبخت هم باشند، لااقلش من اینطور فکر می کنم ، با همه ی این دلیل ها می گویم. شاید هم من صدایشان را نمی شنوم. البته این ها چیزی نیست که بخواهم در موردشان حرف بزنم. چیزی که مرا جذب زندگی زن و مرد جوان کرده  خوشبخت بودن یا نبودن شان نیست ، صدای ویولنی هست که هرشب از خانه شان می آید، برعکس مستاجرهای قبلی ، می شود حال و روزشان را از روی ویولن زدن های هرشب زن خانه فهمید. شب هایی که بی حوصله می زند لابد حالش خوب نیست، شاید دعوایشان شده شاید هم نه . شب هایی که خوب می زند لابد حالش خوب است شاید هم نباشد و شب هایی که نمی زند ، نمی دانم. اما برعکس مستاجرهای قبلی  صدای  خوش ویولن می آید از خانه شان. صدای ویولن مرا کنجکاو تر کرده تا جایی که بخواهم سر دربیاورم ،  مرد جوانی که لباس های تمییز می پوشد ، موهایش را یک وری می زند هفته ای دو شب با یک تاکسی پیکان زرد رنگ  می آید یکی دو ساعت می ماند و بعد با بدرقه ی زن و مرد جوان می رود مربی ویولن زن همسایه هست. راننده تاکسی جوانی که آموزش ویولن می دهد. کسی که نمی خورد حتی یکبار ویولن از نزدیک دیده باشد چه برسد به اینکه بخواهد آموزش هم بدهد. برای من آدم جالبی است، یعنی باید جالب باشد درست مثل زندگی این دو جوان. کمی هم غیرقابل باور ، غیر قابل باور که یک راننده تاکسی به دور از همه ی تنش های روزانه  بخواهد آخر شب هایش یکی دو سه ساعت ساز بزند ، درست اینقدر غیرقابل باور که انگار بگویند یک قصاب با سبیل های پرپشت و هیکلی تنومند و درست دو سه برابر من بخواهد از فردا شب بیاید خانه مان تا پیانو یادم بدهد. اما شدنی است.  چیزهای غیرقابل باوری که به راحتی شدنی است  زن و مرد جوانی انتهای کوچه ای توی این شهر بی روح زندگی می کنند ، زن ویولن می زند ، مرد لذت اش را می برد و مربی ویولن  یک راننده ی جوانِ تاکسی پیکان زرد رنگ هست درست همینقدر راحت و شدنی. کافی است زندگی را سخت نگیریم.

۱ نظر ۱ + ۰ -

" بیشتر بخوانیم "

همه عزت آدمی ، ناشی از ادراک بندگی خداست و این بالاترین شان قابل اکتساب برای آدمی است.

۱ نظر ۰ + ۰ -

" درست همینقدر شکننده "

کار من از عطر و موسیقی و کتاب گذشته. من با طعم یه آدامس هم  پرت می شم توی خاطراتم.

۲ نظر ۳ + ۰ -