" به بابات گفتم بخاری اتاقتو شبا روشن کنه، در اتاقتم شبا برات باز بزاره. قرص آهنتو با پرتقال بخور. صبحا یکم زودتر بیدار شو ، صبحونتو بخور. من نیستم شامتو نذاری آخر شب بخوری که معده ت سنگین بشه نتونی بخوابی. تند نرونیا ، کمربندتو ببندیا. اعلام بارندگی هم کرده ،لباس گرم بپوش.شیر گرم کن بعد بخور. دست به سیاه و سفید هم نزن بابات همه کارا رو انجام میده، بهش گفتم." تا لحظه ای که می خواست سوار اتوبوس بشود همه ی این ها را پشت سر هم گفت، آخرش هم موقعی که صورتم را می بوسید گفت "من نیستم سر چیزای الکی و بی ارزش ناراحت نشیا." ببین این همه محبت را چطور توانسته ام نادیده بگیرم و مبهوت تو شوم. مبهوت تویی که نیستی. که اپسیلون از این محبت ها را سرت نمی شود. این همه کور بودن خاک بر سر می خواهد، نه ؟