من داشتم تمام سعی ام را می کردم تا یک برس موی مرغوب پیدا کنم تا به یک هفته نکشیده، نشکند و دخترک کناری ام با همسرش، دوست پسرش یا برادرش نمی دانم چه کاره اش داشت رنگ رژلب انتخاب می کرد.
" آرش ببین این خوبه؟" آرش که نمی دانم همسرش بود یا دوست پسرش یا برادرش هم هی می گفت فُلان است و بهمان است. آخر سر هم که حوصله اش تمام شده بود، برگشت و به همسرش ، دوست دخترش یا خواهرش آروم گفت : " عزیزم ، رنگش که مهم نیست، طعم ش مهمه !!! "
و دخترک با لحنی بی نهایت لوس و با چرخش یک طوری چشمانش به طوری خاصی گفت : " اِ، اینجوری نگو."
این طرف تر مغز من داشت می زد توی گوشم که به ادامه ی حرف مردم گوش ندهد تا بتواند حرف هایشان را حلاجی کند. خانم مسن آن طرف تر گفت : "دخترم از این شانه چوبی ها بخر ، برای موهای شما جوونا خوبه. " پول شانه ی چوبی را حساب کردم و آمدم بیرون. پسر که نمی دانم همسرش بود یا دوست پسرش عجیب بوی سرب می داد.