خوشبختانه یا متاسفانه شاید هم بدبختانه حافظه تصویری خیلی خوبی دارم؛ طوری ک همیشه می گویند اگر حافظه ام را برای درس م به کار گرفته بودم الان جایی مثل آکسفورد درس می خواندم؛ اما من از اینجایی ک هستم راضی ام و حسرت جای بهتری را ندارم.
اتفاق ها، مکان ها، زمان ها،حرکت ها، رنگ ها، لباس ها،پیچ جاده ها، ابرها، کوه ها، بوها، مزه ها، لبخند ها و حتی آدم ها را با جزئیات به خاطر می آورم؛ انگار که مرکز حافظه ی من توی چشم هایم تعریف شده؛ شایدم هم شده باشد؛ نمی دانم.
این، اکثر مواقع آزار دهنده است و گاهی مواقع موهبتی برایم ب شمار می رود.
چهره ی زنی ک توی فلان اتوبوس دیدمش؛ همانی ک با چشم گریه سوار شد و وسط راه، کف بر و بیابان پیاده شد را هیچ وقت فراموش نمیکنم؛ حتی نگران اش می شوم؛ گاها هم ذات پنداری هم میکنم.
یا حتی پیراهن چارخونه ی سفید و سیاه کارگر ساختمانی که بیس سال پیش کارهای خانه مان را انجام میداد و من حسرت این را میخوردم که بچه هایش می توانند روی پیراهن پدرشان شطرنج بازی کنند؛ را.
یا مزه و بوی خیارهای تابستان بیست سالگی ام را.
و لعنتی تر از همه شان ، روز و تاریخ هایی ست که نمی خواهی فراموش کنی. برمی گردی به آن تاریخ، به آن اتفاق، یکبار دیگر زندگیشان میکنی تا فراموش شان نکنی.
و لعنتی تر از روز و تاریخ آدم هان؛ آن هایی که می دانی شاید هیچ وقت دیگر برنگردی بهشان.