مردِ جلویی یک ریز حرف میزند، می خواهد برود ترمینال مدرس، راننده حوصله اش را ندارد، مشخص است که اصلا حوصله خودش را هم ندارد کله ی صبحی. اول صبح ها گوش هایم بهتر از چشم هایم کار می کنند، چشم هایم هنوز درست باز نشده اند. مرد از نفت و سیاست می گوید تا به ترافیک و آب و هوا و آفتاب کم جان این روزها برسد. کنار دست من یک خانم نشسته است حوصله ام نشده نگاهش کنم، صدایش هم هنوز در نیامده که بشنوم. چشم هایم هنوز بسته است که می پرسد "ببخشید خانم امروز چندمه ؟ " مغزم به خودش می آید، یادِ خانم طاهری ناظم مدرسه مان می افتم صاف می نشینم، چشم هایم هر کدامشان به ابعاد ال سی دی باز می شوند، زُل میزنم به چشم هایش. یادم نمی آید، واقعا یادم نمی آید؛ سرم را تکان می دهم، آرام می گویم نمی دانم. به ثانیه نمی کشد که تمام تنم آوار می شود؛ آرام تر می گویم هفته ی آینده آبانه. یکشنبه، هفتم آبانه. چند دقیقه ای زل می زند به صورتم. مثل برق گرفته ها سرم را برمی گردانم. مرد جلویی می گوید امروز سی امه . هنوز دارد ادامه می دهد که پیاده می شوم و نمی گویم که از همین الآن بغض لعنتی گلویم را گرفته، نمی گویم که پایش را گذاشته بیخ گلویم. نمی گویم انگار بیشتر از من سن دارد لعنتی. مغزم آلارم می دهد، قرار است نُطق نکشم، قدم هایم بلند تر می شوند،ته گلویم می سوزد و امروز سی ام مهر است.