جمعه ۲۸ مهر ۹۶
دستم را دور لیوان چایی بند کرده ام، زهره این طرفم می گوید که نمی تواند شکلات بخورد، دلیلش را می پرسم، بدون اینکه بخواهم بفهم از حرف هایش فقط سر تکان میدهم. نمی دانم در جوابش باید چه بگویم؛ خیلی سعی میکنم حواسم را جمع کنم، امیر شیرینی تعارف میکند حواسمان پرت می شود ؛نجاتم می دهد. سرم را بلند می کنم، زُل زده به صورتم. حواسش نمی دانم کجاست. زهره همچنان حرف میزند؛ سرم را طرف زهره می گردانم که صدایم می زند عکس مهسا را نشانم می دهد، لبخند میزنم ، بار هزارمی ست که می گویند شبیه من است. می گوید: " ببین چقدر شبیه تو هس." می گویم" ا ا راست می گیا چقدر شبیه هم هستیم؛چه جالب؛ کیه؟ از بچه های ما هست؟ "