این روزهایِ من

من ، یک آدم معمولی ام!

" عبور "

تا به حالا به ابرهای در حال حرکت توجه کرده اید؟ هیچ کدامشان همان ابرهای یک دقیقه پیش نیستند.
 تا به حالا به این فکر کرده اید که این ها قبل از ما بوده اند ، بعد از ما هم خواهند بود و هیچ کدامشان هم یکی نیستند.

۴ نظر ۶ + ۰ -

" لب "

اولین بار که لب دیدم کی بود را یادم نمی آید، منظورم کاربرد خاص تر لب هاست توی زندگی مان. اما اولین بار که فهمیدم همین لب هایمان می تواند کاربرد دیگری هم توی زندگی مان داشته باشند سیزده ساله بودم. سعیده هم کلاسی ام برای من و فاطمه دوستم تعریف می کرد که با دختر خاله هایش داشته اند  فلان صحنه ی لب از فلان فیلم از فلان  شبکه ی ماهواره را می دیده اند که خاله اش آمده و آنها مجبور شده اند شبکه را عوض کنند و این ضد حال بوده. آن لحظه بود که مغز من می زد توی سرم که بفهمد چه می گوید؟مگر چه بوده که پنهان کرده اند؟ صحنه ی لب یعنی چه؟ هم معنی صحنه را می دانستم و هم معنی لب را اما معنی این دوتا کنار هم را نه.قبل از اینکه بخواهم تصمیم بگیرم که بپرسم یا که نه، پرسیده بودم ، صحنه لب؟ مگه چیه؟  و آن موقع بود که بعد از توضیح سعیده که اتفاقا با تعجب زیادی هم همراه بود من فهمیدم  لب ها جز رژ خوردن ، حرف زدن ، پوست پوست شدن و بوسیدن معمولی ، می توانند کاربرد خاص تری هم توی زندگی ما داشته باشند. بعد از حرف ها ی سعیده تا مدت ها حرفی از لب با کسی نزدم  ولی این کاربرد خاص لب توی ذهنم بود ، دوست داشتم از این صحنه ها ببینم  ولی ما آن موقع ها ماهواره نداشتیم البته همین الآنش هم نداریم؛ بابا مخالف بود، ما هم فکر می کردیم ماهواره غولی است که اگر بیاید خانه مان بنیان خانواده ی صمیمی مان را به آتش می کشد و روی تربیت ما اثر دارد این بود که پیگیر داشتنش نشدیم و تمام صحنه هایی که آن موقع می دیدیم خلاصه می شد توی سی دی های رقص محمد خردادیان که مامان از خانم بیانی می گرفت که مثلا ما رقص یاد بگیریم، عقیده داشت دختر هایش باید بلد  باشند برقص اند که ما هم هیچ کداممان از این سی دی های آموزشی به جایی نرسیدیم و البته بدون آن ها هم به جایی نرسیدیم.

بعتد تر ها توی پانزده شانزده سالگی ام که تلویزیون برای اتاقمان خریدند که تلویزیون بابا از تلویزیون ما جدا شد، همان موقع ها که دی وی دی ها و دی وی دی پلیر ها روی کار بودند، همان وقت ها که سریال های ضعیف کره ای مد بود، من بالاخره می توانستم یک صحنه ی لب ببینم اما همین که احتمال می دادم شاید صحنه ای از لب یا صحنه ای دیگر باشد فیلم را می زدم جلوترش که مبادا صحنه ای را ببینم با یک ترس خاصی طوری که گاهی فیلم تمام می شد و بدون دیدن هیچ صحنه ای عذاب وجدان داشتم که من فیلم بدون سانسور دیده ام. 

بزرگتر هم که شدم ، دیدن این صحنه ها که راحت تر از قبل شد، فیلم های آمریکایی پر از صحنه ها که مد شد که من خوب می فهمیدم صحنه ی لب چه است که دیگر ترسی از دیدن صحنه های فیلم  نداشتم هیچ علاقه ای به دیدن صحنه ی لب نداشتم ، انگار که یک چیز عادی باشد برایم دیگر مهم جلوه نمی کرد و خلاصه اینکه من با این همه سن ام هنوز یک صحنه ی لب درست و حسابی ندیده ام . 

+ اینجا نیاز دارد به کلی تغییر . به زودی "  این روزهای من " را تغییر خواهم داد؛ اما اینکه این به زودی کی باشد خود هم نمی دانم . 

۷ نظر ۹ + ۰ -

" یکی ، بکشد توی گوشم ! "

میان این همه نقطه ضعف ام؛ یک نقطه ی قوت دارم که از داشتنش بسی شادمانم. می توانم چنان خودم را خونسرد نشان بدهم انگار نه انگار که در درونم دیگی در حال جوشیدن است، انگار نه انگار که از حرف هایش رنجیده ام ،انگار نه انگار که همین دو دقیقه پیشش زده ام چیزی را شکسته ام، انگار نه انگار که دندان هایم دارند روی هم کشیده می شوند،انگار نه انگار که از درون دارم می شکنم، انگار نه انگار که تو را با او دیده ام، انگار نه انگار که او را با تو دیده ام.


+ می شود لطف نموده کتاب های خوبی که خوانده اید و خوشتان امده یا خوشتان نیامده را معرفی بنمایید.

۱۲ نظر ۸ + ۰ -

" صبوری "

ما زن ها ، آدم های بدبختی هستیم.

۶ + ۷ -

" لالایی به وقت اردی بهشت "

شب ها موقع خواب، من همه ی این ها " یه بوس از این یکی چشم، از اون یکی؛ لپ این وری، حالا لپ اونوری؛ چانه؛ حالا این ور گردن ، اون ور گردن هم؛  حالا دیگه خواب " را  می ... می شنوم.

صدای بوس ها، خنده های از ته دل، گه گاهی صدای موتور و  چرخ های ماشین ها روی آسفالت و بوی بهار را در نظر بگیرید پس زمینه ی این جمله های بالا.

+دارم فکر میکنم با این ولوم صدایی که آقای مرد همسایه ی جدید دارد ، چقدر خوب شده که اتاق روبروی پنجره ی اتاق من را گذاشته اند اتاق دختربچه شان، نه اتاق خواب خودشان.

۹ + ۰ -

" شب آرزوها "

دم غروب کنار شمعدانی های باران خورده وقتی خدا را استشمام کردم، وقتی دیدم چه حال خوبیست او را داشتن، چقدر دل آدم محکم است؛ او را خواستم، خودش را خواستم، داشتنش را خواستم، آرامش آن لحظه های ناب را خواستم.آرامش را برای لحظه هایی خواستم که حیران و سرگردان دنبال گمشده هایمان هستیم و او دستش را گذاشته زیر چانه اش آرام نگاهمان می کند و عمیقا لبخند می زند.وقتی دیدم چه حال خوبیست او را داشتن، آرامش آن لحظه های ناب را خواستم.

من امشب ، آرامش آرزو کردم . آرامشی از جنس خودش برای همه مان . 


+امشب ، خدا عجیب دارد دلبری می کند.

۱۳ نظر ۱۲ + ۰ -

" جوان مرد "

تا حالا شده از این سر شهر بیاندازید بروید آن سرش برای اینکه یک چیز کوچک* را از مغازه ای بخرید که فروشنده اش جوانی بیست و هفت یا هشت ساله ای باشد که می دانید مواد مصرف می کند؛ در حالی که دقیقا همان چیز کوچک را می توانید دو یا سه تا خیابان بالاتر خانه تان از مغازه ای بخرید که فروشنده اش جوانی بیست و هفت یا هشت ساله ای است شیک و خودشاخ پندار که از قضای روزگار چشمک زدن هم بلد است آن هم در روزگاری که دوران چشمک زدن سرآمده . تا حالا شده؟ من این کار را انجام می دهم و خودم هم نمی دانم چرا؟

"حیف اون آدم " می دانید یعنی چه؟ یکبار که مجبور شدم منتظر بمانم  تا جوان موادش را با لیوان چای اش نوش جان کند و بعد در حالی که صورت ش سرخ شد و چشم هایش یک طوری و با عصبانیت " خانم محترم ، لطفا بیرون " را بلند گفت؛ آمدم بیرون و ارام گفتم "حیف اون آدم" ، بدون انکه بدانم یعنی چه. و دفعه های بعد هم دوباره رفتم و به روی مبارک نیاوردم.

فکر نمی کنم که دیدن این حالت یک پسر جوان برایم جذاب باشد؛ این حالت برای خودش هم جذاب نیست چه برسد برای یک دختر دل نازک ترسو اما خودم هم نمی دانم چرا دوست دارم هی بروم سراغ ش که ببینم می خواهد به کجا برسد؛ جوانی که در بدترین شرایط ش هم یادش نمی رود من و امثال من یک خانم محترم هستیم.

* آن چیز کوچک قطعا مواد نیست.

۳ نظر ۱۰ + ۰ -

" به درک "

سعید( حبیب رضایی ) : یه کلید طلایی تو زندگی وجود داره که تا حالا منو از سکته نجات داده!

آوا( باران کوثری ): چی؟!

سعید ( حبیب رضایی ) : هروقت یه چیزی اذیتت می کنه از ته دل بگو به درک!


-من مادر هستم . فریدون جیرانی -


۷ نظر ۶ + ۰ -

" لطفا ایده ام را بدزدید "

"ن " می گه وقتی اونقدری پول داشته باشی مطمئن باش اونقدر غرق می شی که یادت به این چیزا نباشه؛ اما من می دونم ، یعنی مطمئن هستم که اینجوری نیست.

شاید از اون غروبای پاییز که وقت اذون بابا بلند و شمرده نماز می خوند و من منتظر بودم شبکه ی دو کارتون " بابا لنگ دراز " و پخش کنه؛ از اون روزا بود که برای اولین بار این افتاد توی سرم ، اینکه اونقدری پول داشته باشم که بتونم یه مرکز بزرگ درست کنم برای بچه های بی سرپرست، خودمم باهاشون زندگی کنم. یه مرکز که همه ی امکانات رو در حد رفاه عالی داشته باشه؛ از زمین فوتبال گرفته تا کتابخونه، با کلی دختر و پسر که بشن بچه های من ، توی تمام مراحل زندگی شون باشم تا اونا رو بتونم به جایی برسونم، تا جایی که بعد از سال ها آدمای موفق و مشهور کشور از بچه های من باشن. بعدم اونا هرکدوم که از من پولدارتر و تواناتر شدن این کارو دوباره انجام بدن.

"ن" می گه وقتی  اونقدر پول داشته باشی مطمئن باش اونقدر غرق می شی که یادت  به این چیزا نباشه؛ اما من می دونم، یعنی مطمئن هستم که اینجوری نیست.

+اولین چیزیه که توی سرم ول می خوره و من برای اولین بار دوست دارم یکی پیدا بشه قبل از من این کارو انجام بده پس لطفا ایده ی منو بدزدید به محض اینکه توانایی داشتید.

+همیشه دوست داشتم جای "سالی مک براید " توی کتاب " دشمن عزیز" "جین وبستر" باشم.

+اون روز که برسه، اون روز که من اونقدری پول داشته باشم؛ مطمئنا اون مرکز توی جنوب خواهد بود. 

+امیدوارم اون روز که برسه، اون روز که من اونقدری پول داشته باشم؛ اون روز هنوز جوون باشم. :)


۴ نظر ۶ + ۰ -

" تکیه گاه مهربان "

پنجره ی اتاق را باز کرده ام .کف اتاق ، زیر پنجره زانو هایم را بغل کرده ام، چشم هایم دارند تمام تنهایی و سختی این روزهایم را بالا می آورند.مرد همسایه برای دخترکش بلند بلند لی لی حوضک می خواند، دخترک با تمام وجود می خندد، مرد می گوید قربان خنده هایش، دخترک با لحن شیرین اش می گوید :"  با با " مرد کشیده می گوید جان؛ دخترک دوباره دوباره اش بلند می شود و مرد دوباره می خواند و آخرش می گوید : " بپر، بغل بابا." و لابد بغلش می کند و دخترک با لحن شیرینش می گوید :" با با " و او دوباره می گوید جان. این طرف بغض دوباره گوش هایم را کر می کند.

من هم از این روزها کم نداشته ام ، از این لحظه های ناب پدر دختری اما یادم نمی آید از کی بود که یکهو بزرگ شدم، انقدر بزرگ که حرف ها و بغض هایم را به بابا نگفتم، که نگذاشتم دیگر بغلم کند و غصه ی لحظه های سختم را بخورد ؛ آنقدر بزرگ که مثل یک مرد روی پای خودم بایستم و بابا افتخار کند که دختر دارد مثل مرد و خیالش راحت است. آنقدر بزرگ که از یک جایی به بعد در جواب " اوضاع چطور است دختر جان ؟" گفتم : " همه چیز عالی. " و بغض را قورت دادم و بلند قه قه زدم تا نفهمد؛ هیچ نفهمد. اما او چشم هایم را می خواند و همیشه ؛ همیشه ی همیشه بود.به رسم خودش همیشه بود.


+بابا امروز پنجاه و نه سالگی اش را رد کرد. تنها مرد زندگی من رفت توی شصت سالگی.نمی دانم چه حسی داشت ولی اول صبح که ماچش کردم ، بغض کرد.

+امروز هم برای خدا نوشتم که مواظب خدای زمین من باشد .

۷ نظر ۸ + ۰ -