این روزهایِ من

من ، یک آدم معمولی ام!

"یک زامبی هستیم "

از مرگ نباید ترسید ، ما هر روز میمیریم با خستگی ، با بغض های گیر کرده توی  گلویمان ،با اخم های کولی فالگیر، با حرفهای فرو خورده  که کم کم دارند تبدیل میشوند به حناق، با نگاههای پر از شرم و حیا،با آرزوی مهم نبودن، با بی تفاوتی ،با گونه های گلگون، با تمنای مرگ. ما هر روز میمیریم، ما را از چه میترسانند ؟ ما هر روز میمیریم .

۴ نظر ۶ + ۰ -

" جرینگ "

آقای درویش مصطفا! دلِ آدم مثل اناره؛ درست . باید چلاندش؛ درست. حکما شیره اش مطبوعه؛ درست. اما اما دلِ آدم را که می ترکانند، دیگر شیره نیست، خونابه است. بازم مطبوعه؟

من او - رضا امیرخانی

۷ نظر ۱۱ + ۰ -

" انگیزه ی دو "

شکسپیر هم اگر روزه می گرفت به جای اینکه بودن و نبودن برایش مسأله بشود، می گفت : سحری خوردن یا خوابیدن ؟ مسأله این است.

+ خیلی خوبه ک ماه رمضون داریم؛ نیست؟


۹ نظر ۱۰ + ۱ -

" طوفان "

هنوز به خودم دل بسته ام ، هنوز به خودم امید دارم، هنوز می توانم به خودم تکیه بدهم؛ انگار. انگار، هنوز می شود روی خودم حساب بکنم، هنوز نمرده ام؛ درست توی همین روزهایی که دارم می روم بمیرم ، هنوز نمرده ام. هنوز میتوانم دلخوش باشم . این خوب است؛ انگار.

+ " امیر بی گزند " چاووشی چیز ساده و کوچکی نیست ، اما خیلی ساده می شود دلخوش  اش شد.
۴ نظر ۸ + ۰ -

" این روزهای من "

می توانید؟کسی که در یک اتاقک آسانسور گیر افتاده و راه فراری هم ندارد؛  از آمد دنیا  فوبیای جای بسته هم دارد را تصور کنید .می توانید؟ نفس نفس زدن هایش را تصور کنید. می توانید؟ عرق روی اش را تصور کنید . می توانید؟... 

۷ نظر ۴ + ۰ -

" رضای امیر خانی جان "

لبخند امشب رضای امیرخانی عزیز توی خندوانه ی رامبد جوان خستگی این مدت را از تنم در آورد؛ شاید باورتان نشود. ولی لبخندش ، دزدیدن نگاهش از دوربین یک طوری خاصی بود .یک طور خاصی دلنشین.
۵ نظر ۶ + ۰ -

"خسته ایم"

می خواستم از بی قراری این روزهایمان بنویسم،از دلتنگی ای که نیست، از انتظاری که نمی کشیم،از غریبی و غربتی که حس می کنیم؛ نتوانستم.فقط ، فقط کاش که همین فردا همه چیز تمام شود. خسته ایم، خیلی وقت است که خسته ایم ، خیلی وقت است که خیلی خسته ایم.

۹ + ۰ -

" جنین مرده "

تا حالا جنین مرده ای به دنیا نیاورده ام ، جنین زنده ای هم به دنیا نیاورده ام؛ اصلا هیچ وقت جنینی نداشته ام. اما شنیده ام، زیاد شنیده ام از حس و حال مادرانی که بعد از نه ماه بارداری ، جنین مرده به دنیا آورده اند. خب معلوم است حس بسیار گندی است؛ نه ماه به تمام با یک موجود زنده برای سیصد ماه ، حداقل سیصد ماه دیگرش نقشه ها کشیده. برای تولد یک سالگی، دو سالگی، سی سالگی. برای اولین راه رفتن هایش، برای قد کشیدن هایش، برای روز اول مدرسه، برای کاره ای شدنش، برای ازدواجش. حالا یکهو بیدار بشود و ببیند که همه اش تمام شده، مثل یک خواب شیرین .

صبح که مامان به زور لقمه ها را می داد دستم، بابا چایی می ریخت، می گفتند عجله نکن

احساس می کردم خوشبخت ترین آدم دنیا، منم. وقتی بابا گفت :" مطمئن  باش، امروز بهترین چیزها برایت رقم می خورد." اعتماد کردم، با تمام وجود؛ بابا کی حرف نامربوط زده بوده.

امروز وقتی بعد از نه ماه دیدمت، وقتی داشتی توی گوشش چیزی می گفتی، وقتی داشت قهقه می زد، حس مادری را داشتم که بعد از نه ماه جنین مرده داشت. مادری بودم که نه ماه تمام برای آینده ی بچه ام برای لحظه لحظه اش نقشه ها کشیده بودم و آن لحظه بعد از نه ماه بچه ای نبود. آن لحظه که نگاه م کردی من انگار جنین مرده روی دست هایم مانده بود. تو محو موهای بلوندش بودی و حاصل تمام این نه ماه بارداری فکر و خیال، مرده به دنیا آمده بود.

بعد از غروب که رفتم خانه، که انگار کوه روی شانه هایم بود که نمی توانستم جم بخورم، نا نداشتم به بابا بگویم امروز بهترین ها برایم اتفاق افتاد. نا نداشتم که بگویم امروز بعد از نه ماه تو را دیدم، نا نداشتم از پیراهن چارخانه ی سفید-سبزکاهویی ات بگویم، نا نداشتم از برق کفش های چرمت بگویم، نا نداشتم از مدل جدید موهایت بگویم، نا نداشتم از دست هایی بگویم که هیچ وقت مال من نبودند، نا نداشتم که بگویم امروز بهترین ها برایم رقم خورد.

من جنین مرده به دنیا اورده بودم و بابا می گفت عیب ندارد؛ مامان صدایش می زند و من اسمش را سنگین می شنیدم.

+دوست داشتن های یک طرفه مثل تجاوز روحی می مونه، تجاوزی که حاصلش روزی جنین مرده خواهد بود.

۱۰ + ۰ -

" کسی نباید بفهمد ما کم آورده ایم. "

ما زن ها نقاب های زیادی دم دستمان داریم، هرلحظه یکی شان را برمی داریم و می گذاریم روی چهره یمان؛ نقاب شاد بودن، نقاب سخت بودن، نقاب بی تفاوت بودن، نقاب الکی دلخوش بودن. هرلحظه نقش بازی می کنیم.نقش یک دختر دلسوز، یک زن کدبانو، یک مادر فداکار. ما زن ها به واسطه ی این نقاب هایمان اینقدر خودمان را سخت نشان می دهیم ولی آخر آخرش گاهی اوقات جایی مقابل کسی یا چیزی کم می آوریم؛ طوری که کسی نفهمد نقابمان را بر می داریم ، می نشینیم خوب گریه که کردیم ، خوب که آرام شدیم، نقابمان را بی تفاوت گردگیری می کنیم و دوباره سخت تر از قبل می گذاریم سر جایش، بعد هم دلمان را الکی خوش می کنیم که ما قوی هستیم.
۸ نظر ۷ + ۰ -

" حکمت چهل و هفتم "

ارزش مرد به اندازه همت اوست و راست گویی او به اندازه جوانمردی اش و شجاعت او به حد ننگی که احساس می کند و پاکدامنی او ، هم ارز غیرت اوست.

۱۲ + ۰ -