+ آدما وقتی از خودشون حالشون بهم میخوره شروع می کنن به تغییر کردن. اینو من نمیگم، نمیدونمم کی میگه ولی احساس میکنم کاملا حقیقت داره.
شده به جایی برسید که ندونید چتونه؟! دو ساعته دارم فکر میکنم که چمه، تا بعد بهش فکر کنم و یه "به درکِ " جانانه ببندم بهش و از این حال بیام بیرون؛ ولی حقیقت اینه که اصلا نمیدنم چمه.
فردا بیست و چهار سالگیِ من تمام می شه و من بدترین حس دنیا رو دارم. هفتم این آبان ماه ، بیست و چهارسالگیِ من پاشو گذاشته بیخ گلوم و داره خفم می کنه و منِ لعنتی نمی تونم کاری کنم. لعنتی یه حس معلق بودن داره، یک بغضِ لعنتی تر که بیشتر از من سن داره انگار. لعنتی ترینِ حس دنیاست بیست و چهار سالگیِ من.
نشسته بود پشت میزش، تمام چیزایی که گفته بودمو لیست می کرد، کارش که تموم شد عکس گرفت، گقت می فرسته تو گروه تا همشونو بتونن برام بخرن. نیم ساعتی گذشت بود؛ غرق کارش بود صداش زدم؛ گفتم یه دوستِ پسر هم به لیستت اضافه کن؛ فقط تا هفتم. بلند میزنه زیر خنده.
+ آبان که شروع میشه استرس عجیبی دارم. بدون دلیل.
*علی رضا آذر
مار، پل هوایی، تنگنا و تلفن جواب دادن، هیچ کدام هیچ کدام به اندازه این ترس ندارد که صبح به محض اینکه چشم هایت را باز می کنی فقط یه جمله یادت بیاید؛ " آخر شب یادت نره ظرفِ روی گازو بذاری یخچال." لامصب حسِ سقوط آزادی را دارد که هیچ وقت تجربه اش را نداشته ام .
برایِ من که چند سالیه قایم شدن از مردم کارم شده بود، برایِ من که صحبت کردن توی جمع رو فراموش کرده بودم،برای من که توجه کردن به بقیه رو یادم رفته بود، برای من که شعور اجتماعی م داشته میل میکرده به صفر؛ نشستن توی یک جمع پنج نفره یِ نه چندان آشنا، که مجبور باشی همزمان هم حرف بزنی، هم به بقیه توجه کنی و هم شعور اجتماعی خرج کنی و هم لبخندِ دیپلماتیک تحویل بدی عذاب آور بود؛ طوری که وسط هایش نفسم می رفت. امروزِ من یه تجربه ی مبهم دیگه بود که بی رحمانه میزد توی گوشم که ببینم کجام، و چقدر دور شدم از خیلی چیزا و مغموم تر از قبل بپیچم توی خودم.
+الآن توی سرِ من هزار و یک چیز دارند بالا و پایین میرن که نوشته بشن، اما راه به جایی نمی برند، همه چیز به هم ریخته هست، درست مثل مخلفات اُملتی (اُملتِ یونانی) که نصفه خوردم.
به حدی از زندگی مسالمت آمیز با مورچه ها رسیده ام که وقتی می خواهم بیسکویتی را بخورم ، قبل از هر چیزی بیسکویتی را پودر کرده برای مورچه های روی فرش می ریزم بعد خودم بیسکویت می خورم ؛ البته ناگفته نماند که فقط در چهار دیواری اتاق خودم ، تاکید می کنم فقط چهار دیواری اتاق خودم.
تا حالا با یه آدم نابینا توی تلگرام چت کرده اید؟! توی چت از این استیکرا هم برای شان فرستاده اید؟! توی تایپ تان بیشتر دقت کرده اید؟!
+با وجود اینکه خیلی دیره اما اینا رو از من پذیرا باشید، به دعوت از عارفه ی عزیز من این ا رو پیشنهاد می دم :)
فیلم :
- room
- interstellar
- me before You
- divergent
کتاب :
- جز از کل
- چشم هایش
- دنیای سوفی
- جای خالی سلوچ