این روزهایِ من

من ، یک آدم معمولی ام!

" لامپِ بالا سرش سوخته "

معضلی که این روزها دارم باهاش دست و پنجه نرم می کنم ، چیزی نیست جز آینه ی خونمون، آینه ی  قدی جلوِ در؛ همه چیزو در حد خیلی خوب و دلچسب و بهتر از خودت نشون میده، طوری که خط چشماتو عالی نشون میده، رنگِ لبِ جدیدتو اوف ف ف . صاف بودن صورتو که بزارید اصلا نگم. ابروهای کمون ، چشای گربه ای ( :| ) برات سوت میزنه و راهیت میکنه . بعد همین که پاتو میزاری بیرون توی اولین آینه که خودتو میبینی ، می فهمی نامرد چه خیانتی بهت کرده. طوری که یکی از چشمات اصلا خطِ چشم نداره، موهای پشت لبت یکی در میون با طول اِن متر مشخصه، دور و بر لبت رنگیه ، کلا اینکه شکلِ آدم نمی دی ولی اون نامردی نکرده و تو رو  به بهترین نحو به نمایش گذاشته.

+ آدما وقتی از خودشون حالشون بهم میخوره شروع می کنن به تغییر کردن. اینو من نمیگم، نمیدونمم کی میگه ولی احساس میکنم کاملا حقیقت داره.
۴ نظر ۵ + ۰ -

" مرض "

شده به جایی برسید که ندونید چتونه؟! دو ساعته دارم فکر میکنم که چمه، تا بعد بهش فکر کنم و یه "به درکِ " جانانه ببندم بهش و از این حال بیام بیرون؛ ولی حقیقت اینه که اصلا نمیدنم چمه.


۵ نظر ۵ + ۰ -

"بیست و چهار سالگی "

فردا بیست و چهار سالگیِ من تمام می شه و من بدترین حس دنیا رو دارم. هفتم این آبان ماه ، بیست و چهارسالگیِ من پاشو گذاشته بیخ گلوم و داره خفم می کنه و منِ لعنتی نمی تونم کاری کنم. لعنتی یه حس معلق بودن داره، یک بغضِ لعنتی تر که بیشتر از من سن داره انگار. لعنتی ترینِ حس دنیاست بیست و چهار سالگیِ من.


۱۱ + ۰ -

" فصلِ فصلم، هجوم آبان هاست * "

نشسته بود پشت میزش، تمام چیزایی که گفته بودمو لیست می کرد، کارش که تموم شد عکس گرفت، گقت می فرسته تو گروه تا همشونو بتونن برام بخرن. نیم ساعتی گذشت بود؛ غرق کارش بود صداش زدم؛ گفتم یه دوستِ پسر هم به لیستت اضافه کن؛ فقط تا هفتم. بلند میزنه زیر خنده.

+ آبان که شروع میشه استرس عجیبی دارم. بدون دلیل.

*علی رضا آذر


۸ نظر ۵ + ۰ -

" مادر ها، صبورند !! "

 مار، پل هوایی، تنگنا و تلفن جواب دادن، هیچ کدام هیچ کدام به اندازه این ترس ندارد که صبح به محض اینکه چشم هایت را  باز می کنی فقط یه جمله یادت بیاید؛ " آخر شب یادت نره ظرفِ روی گازو بذاری یخچال."  لامصب حسِ سقوط آزادی را دارد که هیچ وقت تجربه اش را نداشته ام .

۳ نظر ۶ + ۰ -

"شکنجه "

برایِ من که چند سالیه قایم شدن از مردم کارم شده بود، برایِ من که صحبت کردن توی جمع رو فراموش کرده  بودم،برای من که توجه کردن به بقیه رو یادم رفته بود، برای من که شعور اجتماعی م داشته میل میکرده به صفر؛ نشستن توی یک جمع پنج نفره یِ نه چندان آشنا، که مجبور باشی همزمان هم حرف بزنی، هم به بقیه توجه کنی و هم شعور اجتماعی خرج کنی و هم لبخندِ دیپلماتیک تحویل بدی عذاب آور بود؛ طوری که وسط هایش نفسم می رفت. امروزِ من یه تجربه ی مبهم دیگه بود که بی رحمانه میزد توی گوشم که ببینم کجام، و چقدر دور شدم از خیلی چیزا و مغموم تر از قبل بپیچم توی خودم.


+الآن توی سرِ من هزار و یک چیز دارند بالا و پایین میرن که نوشته بشن، اما راه به جایی نمی برند، همه چیز به هم ریخته هست، درست مثل مخلفات اُملتی (اُملتِ یونانی) که نصفه خوردم.

۳ نظر ۶ + ۰ -

" حالا، چی بخورم؟ "

 من با این سن ام تا حالا هیچ وقت توی کافه صبحانه نخورده ام،همیشه ی خدا هم کله ی صبح که می دیده ام خیلی ها توی کافه صبحانه میخورند، با خودم گفته ام این ها چقدر آدم های با کلاسی هستند.فردا، من در آستانه ی بیست و چهار سالگی از قرار روزگار ساعت نُه صبح دعوت شده ام به فلان کافه به صرف صبحانه. این هم یکی از تجربه های مبهم این روزهای من محسوب می شود، تجربه ی با کلاس بودن هرچند اگر اینطور نباشد. فقط چیزی که می ماند این وسط، من چی بخورم؟!!!
۹ نظر ۵ + ۰ -

"این، منم "

به حدی از زندگی مسالمت آمیز با مورچه ها رسیده ام که وقتی می خواهم بیسکویتی را بخورم ، قبل از هر چیزی بیسکویتی را پودر کرده برای مورچه های روی فرش می ریزم بعد خودم بیسکویت می خورم ؛ البته ناگفته نماند که  فقط در چهار دیواری اتاق خودم ، تاکید می کنم فقط چهار دیواری اتاق خودم.

۹ نظر ۱۱ + ۰ -

"از مصائب ندآ "


اگر روزگاری یکی را میان آن همه تاریکی روی صندلی های سینما دیدید که چار زانو نشسته، وسط آدم هایی که سر روی شانه ی دیگری دارند یا دیگرانی که مثل آدم نشسته اند و پاهایشان روی زمین است؛ اصلا اصلا تعجب نکنید. این ها فوبیای مار دارند. شاید بپرسید این چه ربطی دارد. اگر از من بخواهید که بگویم ،این خیلی هم ربط دارد. چار زانو نشسته که پاهایش روی زمین نباشند که یکهو مار توی آن تاریکی از زیر صندلی ها نپیچد دور پاهایش و یک لقمه ی چپش کند. لطفا زل نزنید به این گونه های نادر و بگذارید که راحت به تماشای فیلمشان برسند.
۷ نظر ۵ + ۰ -

"تجربه ای مبهم - دو "

 تا حالا با یه آدم نابینا توی تلگرام چت کرده اید؟! توی چت از این استیکرا هم برای شان فرستاده اید؟! توی تایپ تان بیشتر دقت کرده اید؟!


+با وجود اینکه خیلی دیره اما اینا رو از من پذیرا باشید، به دعوت از عارفه ی  عزیز من این ا رو پیشنهاد می دم :)

فیلم

- room

- interstellar

- me before You

- divergent


کتاب :

- جز از کل

- چشم هایش

- دنیای سوفی

- جای خالی سلوچ


۶ نظر ۷ + ۰ -