دوشنبه ۲۴ آبان ۹۵
بافت ِ زرکشی اش را توی دامن پِلیسه مشکی رنگی اش سفت کرده بود، پالتوی خاکستری و جوراب های خاکستری ای داشت. موهایش بلند بود، تا کمرش می ریخت؛ گیره سر زرشکی رنگی توی موهایش بود. دو تا چشم مشکی غمگین توی صورت گردِ سفیدش بیداد می کرد. قد اش تا کمر مادر تقریبا قد کوتاهش می رسید. توی ایستگاه پوستچی سوار شدند. پنج دقیقه ای که گذشت، مادرش گفت : "چند بار بهت بگم خجالت نکش، سرتو بالا بگیر و حرفاتو بزن، هرچی بهت میگم اول تو باید سلام کنی انگار هیچی، نکنه یادت میره؟ سکوت میشه بین مادر و دختر ، مادر دوباره سرشو از پنجره می گیره و میگه : توی مدرسه باید حرفاتو به خانمتون بگی، یاسمن خانم هیچکس یه دختر خجالتی رو دوست نداره؛ کافیه ببینم دوباره اینجوری خجالت می کشی . " دوباره سکوت می شود؛ کوله ام را روی شانه هایم سفت می کنم، نگاهی یه یاسمن می اندازم - سرش توی یقه اش است - پیاده می شوم و بقیه را نمی شنوم؛ تا اسناد پیاده می روم ، یک خیابان به تمام توی سرم می چرخد که " هیچکس یه دختر خجالتی رو دوست نداره."