آخرین باری که اینقدر ی خسته بودم را یادم نمیاد، خسته جسمی و راضی از تمام کارایی که کردم ، یه خستگیِ خیلی خوب. درد ریشه های موهاتونو تا حالا حس کردید وقتی که کش موهاتونو باز میکنید، چه حس دردناکِ خوبیه، دقیقا همینجوریه، از یک طرف دیگه نمیدونم چطور مغزمو خاموش کنم و بخوابم، و حتما این اولین شب از این چند ساله اخیره که دوست دارم فردا و البته فردا ها برسند تا من زودتر به کارام برسم .
+ یه پسر همسایه داریم جدیدا هرموقع می بینه منو، میگه خسته نباشید حالا میخواد هفت صبح باشه، میخواد 10 صبح باشه، میخواد 12 ظهر باشه یا حتی 12 شب.
شده به جایی برسید که ندونید چتونه؟! دو ساعته دارم فکر میکنم که چمه، تا بعد بهش فکر کنم و یه "به درکِ " جانانه ببندم بهش و از این حال بیام بیرون؛ ولی حقیقت اینه که اصلا نمیدنم چمه.
فردا بیست و چهار سالگیِ من تمام می شه و من بدترین حس دنیا رو دارم. هفتم این آبان ماه ، بیست و چهارسالگیِ من پاشو گذاشته بیخ گلوم و داره خفم می کنه و منِ لعنتی نمی تونم کاری کنم. لعنتی یه حس معلق بودن داره، یک بغضِ لعنتی تر که بیشتر از من سن داره انگار. لعنتی ترینِ حس دنیاست بیست و چهار سالگیِ من.
نشسته بود پشت میزش، تمام چیزایی که گفته بودمو لیست می کرد، کارش که تموم شد عکس گرفت، گقت می فرسته تو گروه تا همشونو بتونن برام بخرن. نیم ساعتی گذشت بود؛ غرق کارش بود صداش زدم؛ گفتم یه دوستِ پسر هم به لیستت اضافه کن؛ فقط تا هفتم. بلند میزنه زیر خنده.
+ آبان که شروع میشه استرس عجیبی دارم. بدون دلیل.
*علی رضا آذر