امروز که رفنم غذا بخرم؛ جلوی در یه مرد کیسه های پر از کارتن و خرت و پرتش رو گذاشته بود پایین سطل زباله ی شهرداری و داشت از توی سطل زباله یه چیزایی رو بیرون می اورد. یک ربع بعد که با غذا اومدم بیرون هنوز کارش تموم نشده بود ، نشستم و نگاه کردم. دودل بودم که بهش غذا بدم یا نه، دودل از این بابت که می ترسیدم بدش بیاد و عزتش رو یک دختر افاده ای زیر پا گذاشته باشه. یه دویست و شیش سفید جلوتر زد روی ترمز، یه مرد جوون بود انگار اونم این مرد رو دیده بود، اونم نمی دونست چکار کنه چون هی با سرعت کم می رفت جلو و میومد کنار سطل زباله؛ آخر سر هم بعد از پنج شیش دقیقه شیشه ی ماشین رو داد پایین و از مرد پرسید غذا خورده یا نه، اونم یه لبخند زد مرد جوون بهش یه ظرف جوجه داد و رفت؛ مرد هم غذا رو گذاشت رو کارتنا و خم شد کارتنا رو از رو زمین برداشت و رفت؛ خیلی خوشحال شدم دوست داشتم برسم راننده رو بگیرم و ماچ ش کنم. ولی فقط لبخند زدم و قول دادم که دیگه دست دست نکنم.
+اینطور موقع ها دوست ندارم که بتونم کاری کنم برای امثال این مرد فقط دوست دارم دنیا زودتر تموم بشه؛ شاید راحت ترین راه ممکنه.
+بیاین این روزا بیشتر به اطرافمون توجه کنیم.با یه کمک کوچیک چیزی از دست نمی دیم.
+یاد بگیریم دست دست هم نکنیم ، با احترام کمک کنیم اتفاقی نمی افته.