محمد معتمدی توی گوشم داره میخونه، سرمو تکیه دادم به شیشه ی اتوبوس و چشمام بسته اند، هی وسط اون همه حرفای مونده توی مغزم دارم فکر میکنم اگر منِ چند ماه پیش اینجا نشسته بود محال بود که از کثیفی پنجره گذشته باشه و حاضر شده باشه سرش و تکیه بده، پنجمین ایستگاه هست که سوار میشن، با سر و صداشون میفهمم دارن میرن حافظیه، چشمامو باز می کنم و نگاشون میکنم ، دخترک لاغر تر بهم لبخند میزنه، تحلیل مغزم که تموم میشه منم لبخند میزنم. دخترک کناری کوله ی دوربینشو جا به جا میکنه و راحت تر میشینه روی صندلیش، با هیجان خیلی زیاد روسریشو مرتب میکنه و رو به دوستش میگه: "یاسی تیپ ام مطمئنی که خوبه؟ دارن از تهران میانا." یاسی هم میگه که خیلی خوبه. و من چشمام میچرخه روی صورت گرد و تپل دخترک و بسته میشن و لبخند میزنم؛ دوست داشتنی هست. سه پایه دوربینش با یه صدای وحشتناک میفته کف اتوبوس، چشمام باز میشن و باید پیاده بشم.