این روزها صبح ها که از اول تا آخر فلان خیابان راه می روم ، اتقافا کمی هم عجله دارم تا به موقع به مکان مورد نظرم برسم ، اکثر آدم هایی که می بینم یا خمیازه می کشند با دهانی که دو متری باز شده یا سه چهار تا خط روی پیشانی شان دارند که اخموترشان کرده یا با چشم های بسته راه می روند . بعضی با عجله ، بعضی هم بی حوصله . فقط عده ای که جلو در زایشگاه فلان بیمارستان ایستاده اند ، عمیقا خوشحال اند. لبخند دارند یا اینکه از ته دل می خندند. بدون شک از به دنیا آمدن یکی خوشحال اند، بدون اینکه بخواهند لحظه ای فکر کنند که طرفِ به دنیا آمده هم خوشحال است یا نه. بدون اینکه بخواهند به بیست و سه سالگی او فکر کنند، به اینکه توی بیست و سه سالگی اش از اینکه به دنیا آمده خوشحال است یا نه؟
+ هضم اینکه بفهمی شوهرت داره بهت خیانت میکنه یا اینکه بهت تجاوز بشه دردناک تر از اینه که ارشد شیراز قبول شده باشی. این روزا چیزایی رو می بینم که می فهم من توی زندگیم هیج مشکلی ندارم . لااقل به اندازه ی نق نقایی که می کنم مشکل ندارم، اندازه تمام مشکلاتی هم که ندارم ، قوی نیستم.