این روزهایِ من

من ، یک آدم معمولی ام!

او او

زیر پنجره ی اتاق نشسته ام؛ صدای سینا - پسر همسایه - می آید. نسیم خنکی پرده ی اتاق را تکان می دهد. خوشحال فریاد می زند سمبوسه سمبوسه. صدای بالا و پایین پریدنش هم می آید. پرت میشوم به روزهای کودکی. دوباره صدایش می آید. کاش من هم هر آنچه در همین لحظه می خواستم را فریاد میزدم، کاش. صدای اذان می پیچد توی اتاق  و من غرق می شوم. 

 

۰ نظر ۲ + ۰ -

انگار ...

عذری نعمتی را شوهرش دیشب بعد از مستی کتک زده بود، صورتش سیاه و کبود بود و حال و حوصله حرف زدن هم نداشت . هی مینوشت و کاغذ ها را مچاله میکرد. کاغذ های مچاله را آرام باز کرده بودم، پیچیده بودم دور مریم ها و از دفتر زده بودم بیرون. بوی مریم ها توی آسانسور پیچیده بود و صدای عذری توی سرم.

۰ نظر ۲ + ۰ -

" اردیبهشت"

قبل از اینکه شروع کنم به نوشتن  سعی می کنم یادم بیاید امروز چندم است. از آنجایی که امروز جمعه هست و سرکار نرفته ام تاریخ یادم نمی آید. به مغزم خیلی هم فشار نمی آورم. فقط می دانم آخرای اردیبهشت هست. time.ir  را باز میکنم و اسکرول میکنم تا میفهمم 27 ام است. چشم میگردانم و می بینم 4 روز بیشتر نمانده تا اردیبهشت تمام شود و من این 27 روز را نه رفته ام بیرون تا از اردیبهشت شیراز لذت ببرم نه چیزی. مثل یک ماشین رفته ام سر کار و برگشته ام و توی خانه خوابیده ام؛ همین.  بی حوصلگی تمام این 27 روز هنوز هم با من است. تا کی با من بماند یا اصلا بخواهم که برود یا نه را نمی دانم!  فقط گاهی اوقات مثل الان نگران می شوم. همین.
۰ نظر ۴ + ۱ -

" زمستون سر اومد "

با نازنین داریم لباس زمستونه ها رو جمع می کنیم، میگه تو رو خدا بیا پول بزاریم توی جیب لباسا برای سال بعد.

۱ نظر ۴ + ۰ -

" تجربه های مبهم "

دیوان شمس را گذاشته بود توی دست هایم، زل زده بود به چشم هایم، با لبخند برایم از مولوی خوانده بود.سرم را انداخته بودم پایین، خواندش که تمام شده بود، لبخند هول هولکی تحویلش داده بودم، چند تا ده تومنی گذاشته بودم روی میز؛ دیوان را بغل زده بودم و پا تند کرده بودم.

تا خانه یک ریز غر زده بودم به جانم که مثلا چه می شد ؟ سرم را بلند میکردم؛ زل میزدم توی چشم هایش.لبخند میزدم.قشنگ به خواندنش گوش میدادم.من هم برایش میخواندم.حرف میزدم.تعریف و تمجید میکردم.ذوقش میکردم و بعد می آمدم

آسمان به زمین می آمد؟!


۰ نظر ۴ + ۰ -

" حالت به شود دل بد مکن "

قبل ترها وقتی مامان به هر دلیلی ناراحت بود، میفهمیدم که یک جای کار میلنگد. خانه کسل میشد؛ بی حوصلگی مامان به همه ی ما سرایت میکرد. وقتی دل و دماغ هیچ کاری نداشت، دست و دل ما هم به زور به کاری میرفت. بعد از چند روز که شروع میکرد به تمیزکاری، به گردگیری و به جان آینه ها می افتاد میفهمیدم حالش خوب شده. صدای جارو برقی میگفت دوباره سر حال آمده و خدا میداند چقدر خوشحال میشدم از شنیدن صدای جارو کشیدن و تمیزکاری. امروز که بعد از یک هفته به جان خانه افتادم، جارو کشیدم، گردگیری کردم، بوی شیشه پاکن را کشیدم به ریه ام، زل زدم به آینه تمیز شده و گفتم زندگی همین است؛  فهمیدم حالم خوب شده. 



۰ نظر ۵ + ۰ -

" رفت "

وسط آنهمه تاریکی کفش هایم را درآورده بودم چارزانو تکیه داده بودم به صندلی یخ در بهشتم را هورت کشیده بودم و وسط فیلم کمدی، گوله گوله اشک ریخته بودم. گلویم درد میکرد. بغضم ترکیده بود. آب بینی م ریخته بود. دلم سوخته بود.

۲ نظر ۳ + ۰ -

" تظاهر به چیزی که نیستیم ازمون کالری میگیره ! "

امروز برای اولین بار می خواستم بروم بخش آی تی یکی از سازمان های دولتی؛ دیشب یک ساعت به تمام جلوی آینه، داشتم تمرین می کردم چادر سر کنم، کارم ب جایی رسید که بنشینم پایِ سیستم و لعیا جنیدی را سرچ کنم و تمرین کنم چادرم را مثل لعیا جنیدی سرم کنم،  عکس هایش را نگاه میکردم و تمرین میکردم مثل او چادرم را بگیرم. 

حالت های مختلف را تمرین میکردم، با دست چپ اضافی چادر را جمع کنم یا با دست راست، دست هایم بیرون از چادر باشد یا نه! چادر کش دار بپوشم، آستین دار یا ساده! چند فاکتوریل حالت برای چادر پوشیدن بود و منی که یک ساعت به تمام تمرین میکردم خودم نباشم، چرا؟ چون لازمه ی ورود به یکی از سازمان های دولتی( شاید شدیدا) چادر داشتن خانم ها بود؛ فارغ از همه اتفاقاتی که آنجا می افتاد. آخرش چادرم را مثل زن مقتدر جامعه ام که عجیب قبولش دارم سر کردم و با خودم زمزمه کردم :" تظاهر به چیزی که نیستیم ازمون کالری میگیرد"، بعدم چادر را گلوله کردم روی دست هایم و به خودم پوزخند زدم!



۰ نظر ۳ + ۰ -

" آگاهی :) "

من یک رگ بی خیالی دارم که محدود زمان هایی می آید سراغم؛ روزهای مهم، روزهایی که تصمیم توی اون روز سرنوشت سازه دعا دعا میکنم که روزِ رگ بی خیالی م نباشد که بخواهم بدون فکر، بدون در نظر گرفتن تمام تلاش هایم تسلیم شوم و بکشم زیر همه چیز و از آینده اش نترسم.


۱ نظر ۳ + ۰ -

" هی ... "

دستشو گذاشت زیر چونه دختره، سرشو برگردوند، زل زده بود توی چشماش. دختره نگاش نکرد، دستشو اورد بالا اشکاشو پاک کرد، خندید؛ تلخ خندید. برای طلاق توافقی اومده بودن

۲ نظر ۳ + ۰ -

" طریق عشق "

دوشنبه بود، کز کرده بودم گوشه ی حیاط. هوای اردی بهشت دو جان گرفتار بود، نم نم باران می زد. صدایِ هواپیما هنوز توی گوش هایم هست. بغض هایم را قورت داده بودم، صدایم را بالا تر برده بودم ، چشم هایم را بسته بودم، ناگفته های گلویم را گفته بودم. صدایم لرزیده بود، ناخن هایم را فشرده بودم کف دست هایم،  تو فقط گفته بودی مختار م. چشم هایم را باز کرده بودم، به خودم آمده بودم، تو نبودی.من هم. 

پسرک، فال فروخته بود. ساندویچ ش را گاز زده بود. به من لبخند زده بود و من لرزیده بودم. فال را تا زده بودم، بندهای کوله ام را مچاله کرده بودم. تا خانه مثل ابر بهار ریخته بودم.

...

اردی بهشت دو جان گرفتار هست، من هم.

+طریق عشقِ حافظ

۰ نظر ۴ + ۰ -

" مادر "

عینک را جا به جا می کند، به ادامه ی اس ام اس نوشتن اش می رسد. به موهای سفیدش نگاه میکنم؛ خبری از موهای پرپشت سیاه ش نیست، به چروک های صورت ش ؛ به دست های ش، به چشم های ش.

راه درازی آمده تا امروز اینجا آرام نشسته؛ مادرِ آرام و صبور من.

مادرِ من درس نخوانده اما تشنه ی یاد گرفتن بوده، همیشه ی خدا نگران درس و دانشگاه رفتن ما بوده. اهل کتاب و تئاتر و موسیقی نبوده اما نگران آگاهی و رشد کردن ما بوده، همیشه ی خدا.

هیچ وقت ندیدم ناخن هایش لاک داشته باشد اما همیشه توی گوش ما خوانده، زن نباید خودش را فراموش کند.

توی گوش ما خوانده، تنها سلاح یک زن امیدش است؛ مادر آرام من،تنها با امید ش به اینجا رسیده.

گفته باید صبور باشیم، باید بایستیم، باید بجنگیم.

اولین زن زندگی من که جنگیدن، ایستادن، امید و صبوری یاد من داد. 

۳ نظر ۸ + ۰ -

" راه های تقویت حافظه ؟ "

خوشبختانه یا متاسفانه شاید هم بدبختانه حافظه تصویری خیلی خوبی دارم؛ طوری ک همیشه می گویند اگر حافظه ام را برای درس م به کار گرفته بودم الان  جایی مثل آکسفورد درس می خواندم؛ اما من از اینجایی ک هستم راضی ام و حسرت جای بهتری را ندارم.

اتفاق ها، مکان ها، زمان ها،حرکت ها، رنگ ها، لباس ها،پیچ جاده ها، ابرها، کوه ها، بوها، مزه ها، لبخند ها و حتی آدم ها را با جزئیات به خاطر می آورم؛ انگار که مرکز حافظه ی من توی چشم هایم تعریف شده؛ شایدم هم شده باشد؛ نمی دانم. 

این، اکثر مواقع آزار دهنده است و گاهی مواقع موهبتی برایم ب شمار می رود.

چهره ی زنی ک توی فلان اتوبوس دیدمش؛ همانی ک با چشم گریه سوار شد و وسط راه، کف بر و بیابان پیاده شد را هیچ وقت فراموش نمیکنم؛ حتی نگران اش می شوم؛ گاها هم ذات پنداری هم میکنم.

یا حتی پیراهن چارخونه ی سفید و سیاه کارگر ساختمانی که بیس سال پیش کارهای خانه مان را انجام میداد و من حسرت این را میخوردم که بچه هایش می توانند روی پیراهن پدرشان شطرنج بازی کنند؛ را.

یا مزه و بوی خیارهای تابستان بیست سالگی ام را.

و لعنتی تر از همه شان ، روز و تاریخ هایی ست که نمی خواهی فراموش کنی. برمی گردی به آن تاریخ، به آن اتفاق، یکبار دیگر زندگیشان میکنی تا فراموش شان نکنی. 

و لعنتی تر از روز و تاریخ آدم هان؛ آن هایی که می دانی شاید هیچ وقت دیگر برنگردی بهشان.

۲ نظر ۱ + ۰ -

آدم

بالقوه به عنوان اشرف مخلوقات آفریده شده ایم، بالفعل این رو نپذیرفته ایم.

۰ نظر ۴ + ۰ -

" بیست و پنج سالگی"

تا همین دیروز از بیست و پنج سالگی ام ترس داشتم؛ آنقدر گفته بودم تا بیست و پنج سالگی ام چقدر وقت دارم؟ که برایم دور بود؛ خیلی دور. شنیده بودم "بیشتر آدم ها در بیست و پنج سالگی تمام می شوند." بیست و پنج سالگی می شود آخرِ دنیا. امروز ک بیست و پنج ساله چشم باز کردم، آرامش عجیبی داشتم. آرامش از نا امید شدن، از کم آوردن ها، از زیرش  زدن ها، از نرسیدن ها، از هدف هایی ک نشد، از تلاش های بی ثمر، از راه های نصف و نیمه رفته و رها شده و  ... و ... 

امروز در بیست و پنج سالگی، تنها یک چیز برایم تکرار می شود که "این ها گذشته اند و من مانده ام ."

۲ نظر ۵ + ۰ -

" سی ام مهر "

مردِ جلویی یک ریز حرف میزند، می خواهد برود ترمینال مدرس، راننده حوصله اش را ندارد، مشخص است که اصلا حوصله خودش را هم ندارد کله ی صبحی. اول صبح ها گوش هایم بهتر از چشم هایم کار می کنند، چشم هایم هنوز درست باز نشده اند. مرد از نفت و سیاست می گوید تا به ترافیک و آب و هوا و آفتاب کم جان این روزها برسد. کنار دست من یک خانم نشسته است حوصله ام نشده نگاهش کنم، صدایش هم هنوز در نیامده که بشنوم. چشم هایم هنوز بسته است  که می پرسد "ببخشید خانم امروز چندمه ؟ " مغزم به خودش می آید، یادِ خانم طاهری ناظم مدرسه مان می افتم صاف می نشینم، چشم هایم هر کدامشان به ابعاد ال سی دی باز می شوند، زُل میزنم به چشم هایش. یادم نمی آید، واقعا یادم نمی آید؛ سرم را تکان می دهم، آرام می گویم نمی دانم. به ثانیه نمی کشد که تمام تنم آوار می شود؛ آرام تر می گویم هفته ی آینده آبانه. یکشنبه، هفتم آبانه. چند دقیقه ای زل می زند به صورتم. مثل برق گرفته ها سرم را برمی گردانم. مرد جلویی می گوید امروز سی امه . هنوز دارد ادامه می دهد که پیاده می شوم و نمی گویم که از همین الآن بغض لعنتی گلویم را گرفته، نمی گویم که پایش را گذاشته بیخ گلویم. نمی گویم انگار بیشتر از من سن دارد لعنتی. مغزم آلارم می دهد، قرار است نُطق نکشم، قدم هایم بلند تر می شوند،ته گلویم می سوزد و امروز سی ام مهر است.


۱ نظر ۲ + ۰ -

"خودم"

دستم را دور لیوان چایی بند کرده ام، زهره این طرفم می گوید که نمی تواند شکلات بخورد، دلیلش را می پرسم، بدون اینکه بخواهم بفهم از حرف هایش فقط سر تکان میدهم. نمی دانم در جوابش باید چه بگویم؛ خیلی سعی میکنم حواسم را جمع کنم، امیر شیرینی تعارف میکند حواسمان پرت می شود ؛نجاتم می دهد. سرم را بلند می کنم، زُل زده به صورتم. حواسش نمی دانم کجاست. زهره همچنان حرف میزند؛ سرم را طرف زهره می گردانم که  صدایم می زند عکس مهسا را نشانم می دهد، لبخند میزنم ، بار هزارمی ست که می گویند شبیه من است. می گوید: " ببین چقدر شبیه تو هس."  می گویم"  ا ا راست می گیا چقدر شبیه هم هستیم؛چه جالب؛ کیه؟ از بچه های ما هست؟ "
۰ نظر ۲ + ۰ -

" کمک ؟ "

آخرین باری که به کسی کمک کردید؛ کی بوده؟

۵ نظر ۴ + ۰ -

" من، گُنگِ خواب دیده "

پیچ راهرو دومی را که پیچیدم؛ جلو چشم هایم فقط یک حجم آبی دیدم. حجم آبی را با دست هایم محکم گرفتم تا سیاهی جلوی چشم هایم تمام شود و توی همین لحظه غُر غُر های اول صبح مامان یادم آمد، اصرار بر صبحانه خوردنم که سرم گیج نرود. حجم آبی تکان می خورد. دست هایم را انداختم  سرم را بالا تر بردم. فاصله گرفتم. میشناختمش مردِ مهربان روزهای نه چندان دور را با همان لبخند همیشگی اش. میان خنده هایش :" گفت عاشقیا!" زُل زده بودم به صورتش با یک لبخند احمقانه، احوال پرسی اش که تمام شد آرام گفتم : " من فارغ م. استاد! خیلی وقته که فارغ م . " نگاهم کرد. نگاهش نمی دانم چی میگفت. شاید تاسف داشت برایم شاید هم تحسین. برای م مهم نبود هیچکدام. پایین و بالا کردن سرش که تمام شد تعارف کرد که به اتاقش بروم. حوصله نداشتم. تشکر خشکُ خالی کردم و بغض م را خوردم و پیچ دومی را پیچیدم.

۱ نظر ۲ + ۰ -

" خودِ بی نوایم "

چشم هایش که باز می شود، با بگو و بخند و بی خیالی طی کردن دل داری اش می دهم. روزها دست اش را می گیرم آنقدر می چرخانمش که خسته شود، روزِ روشن سرش شیره می مالم با وعده و وعیدهای الکی، شب که می شود به بهانه ی خستگیِ روز میخوابانمش؛ تا سوال پیچم نکند. چشم هایش را که می بندد، نگاهش می کنم و نگرانش می شوم.خودِ بی نوایم را دوست دارم؛ خیلی بیشتر. پا به پایم می آید و صدایش در نمی آید. خودِ بی نوایی که نشسته و گذر زمان را می شمارد. خودِ بی نوایی که شعورش به خیلی چیزها می کشد.
۵ + ۰ -