این روزهایِ من

من ، یک آدم معمولی ام!

" مادر ها، صبورند !! "

 مار، پل هوایی، تنگنا و تلفن جواب دادن، هیچ کدام هیچ کدام به اندازه این ترس ندارد که صبح به محض اینکه چشم هایت را  باز می کنی فقط یه جمله یادت بیاید؛ " آخر شب یادت نره ظرفِ روی گازو بذاری یخچال."  لامصب حسِ سقوط آزادی را دارد که هیچ وقت تجربه اش را نداشته ام .

۳ نظر ۶ + ۰ -

"شکنجه "

برایِ من که چند سالیه قایم شدن از مردم کارم شده بود، برایِ من که صحبت کردن توی جمع رو فراموش کرده  بودم،برای من که توجه کردن به بقیه رو یادم رفته بود، برای من که شعور اجتماعی م داشته میل میکرده به صفر؛ نشستن توی یک جمع پنج نفره یِ نه چندان آشنا، که مجبور باشی همزمان هم حرف بزنی، هم به بقیه توجه کنی و هم شعور اجتماعی خرج کنی و هم لبخندِ دیپلماتیک تحویل بدی عذاب آور بود؛ طوری که وسط هایش نفسم می رفت. امروزِ من یه تجربه ی مبهم دیگه بود که بی رحمانه میزد توی گوشم که ببینم کجام، و چقدر دور شدم از خیلی چیزا و مغموم تر از قبل بپیچم توی خودم.


+الآن توی سرِ من هزار و یک چیز دارند بالا و پایین میرن که نوشته بشن، اما راه به جایی نمی برند، همه چیز به هم ریخته هست، درست مثل مخلفات اُملتی (اُملتِ یونانی) که نصفه خوردم.

۳ نظر ۶ + ۰ -

" حالا، چی بخورم؟ "

 من با این سن ام تا حالا هیچ وقت توی کافه صبحانه نخورده ام،همیشه ی خدا هم کله ی صبح که می دیده ام خیلی ها توی کافه صبحانه میخورند، با خودم گفته ام این ها چقدر آدم های با کلاسی هستند.فردا، من در آستانه ی بیست و چهار سالگی از قرار روزگار ساعت نُه صبح دعوت شده ام به فلان کافه به صرف صبحانه. این هم یکی از تجربه های مبهم این روزهای من محسوب می شود، تجربه ی با کلاس بودن هرچند اگر اینطور نباشد. فقط چیزی که می ماند این وسط، من چی بخورم؟!!!
۹ نظر ۵ + ۰ -