این روزهایِ من

من ، یک آدم معمولی ام!

" امروز هنوز پاییز بود "

امروز دوشنبه نود اُم پاییز بود. امروز هنوز پاییز بود، سیگارش که تمام شد شروع کرد به حرف زدن. گفت : " از روزی که یاد گرفتم حرفامو روی کاغذ بنویسم ، نصف بیشتر حرفامو می خورم. طوری که گاهی حرف زدن هم یادم می ره." و بعد بنا کرد به مسخره کردن من. مسخره ام می کرد که توی این سن و سال تا به حالا دوست پسر نداشته ام. می گفت تا به حالا باید خیلی چیزها را تجربه می کرده ام که نکرده ام ، می گفت یکی از بی عرضه های روزگار هستم و سر همین باید خجالت بکشم. معتقد بود که بیست و سه سال از عمرم بر فناست . می گفت تا به حالا زندگی نکرده ام و اگر دوست پسر نگیرم برای خودم از این بعدش هم از زندگی چیزی نخواهم فهمید و راحت می توانم سرم را بگذارم و بمیرم. از پیش خودش قرار کرد برایم دوست پسر جور کند. همه ی این ها را گفت ، کتاب مقابلش را بست و با یک سیب قرمز داد دستم ، نگاهم کرد و سیگارش را روشن کرد و گفت : " اگر چهل سال ، فقط چهل سال جوان تر بود عاشقم می شد. یک عشق شاید با دلیل و منطق." و خواست که سیب قرمز را به فال نیک بگیرم و به بابا سلام برسانم. لبخند زدم ، تشکر کردم و  با یک دنیا فکر برگشتم. باد سردی که خورد به صورتم یادم آمد امروز هنوز پاییز است و او نمی داند، او با همه ی عظمتش هیچ نمی داند که عشق دلیل و منطق سرش نمی شود ، اگر سرش می شد که دیگر عشق نبود  ، نمی داند زندگی ، حال و عشق برای من این چیزها نیست ، نمی داند فال نیک برای من به سیب قرمز نیست ، نمی داند اگر عرضه به این هاست ، ترجیح می دهم سرم را بگذارم و  بمیرم تا اینکه بخواهم با عرضه باشم. امروز هنوز پاییز بود و او این چیزها را نمی دانست، لزومی هم نداشت که بداند. امروز هنوز پاییز بود و او اصرار می کرد که باید دوست پسر بگیرم.

۱ نظر ۳ + ۰ -

" مستاجرهای پلاک چهل و پنج اُم "

مستاجرهای همسایه روبرویمان زن و مرد جوانی هستند. برعکس مستاجرهای قبلی سروصدایی ندارند. برعکس مستاجرهای قبلی صدای مرد خانه که بلند بلند فریاد بزند نمی آید. برعکس مستاجرهای قبلی مرد شب ها روی زنش دست بلند نمی کند. برعکس مستاجرهای قبلی زن نمی زند چیزی را بشکند، مرد هوار نمی کشد.شب ها دعوا نمی کنند که چرا یکی شان دیرتر آمده . به گمانم همدیگر را دوست داشته باشند، خوشبخت هم باشند، لااقلش من اینطور فکر می کنم ، با همه ی این دلیل ها می گویم. شاید هم من صدایشان را نمی شنوم. البته این ها چیزی نیست که بخواهم در موردشان حرف بزنم. چیزی که مرا جذب زندگی زن و مرد جوان کرده  خوشبخت بودن یا نبودن شان نیست ، صدای ویولنی هست که هرشب از خانه شان می آید، برعکس مستاجرهای قبلی ، می شود حال و روزشان را از روی ویولن زدن های هرشب زن خانه فهمید. شب هایی که بی حوصله می زند لابد حالش خوب نیست، شاید دعوایشان شده شاید هم نه . شب هایی که خوب می زند لابد حالش خوب است شاید هم نباشد و شب هایی که نمی زند ، نمی دانم. اما برعکس مستاجرهای قبلی  صدای  خوش ویولن می آید از خانه شان. صدای ویولن مرا کنجکاو تر کرده تا جایی که بخواهم سر دربیاورم ،  مرد جوانی که لباس های تمییز می پوشد ، موهایش را یک وری می زند هفته ای دو شب با یک تاکسی پیکان زرد رنگ  می آید یکی دو ساعت می ماند و بعد با بدرقه ی زن و مرد جوان می رود مربی ویولن زن همسایه هست. راننده تاکسی جوانی که آموزش ویولن می دهد. کسی که نمی خورد حتی یکبار ویولن از نزدیک دیده باشد چه برسد به اینکه بخواهد آموزش هم بدهد. برای من آدم جالبی است، یعنی باید جالب باشد درست مثل زندگی این دو جوان. کمی هم غیرقابل باور ، غیر قابل باور که یک راننده تاکسی به دور از همه ی تنش های روزانه  بخواهد آخر شب هایش یکی دو سه ساعت ساز بزند ، درست اینقدر غیرقابل باور که انگار بگویند یک قصاب با سبیل های پرپشت و هیکلی تنومند و درست دو سه برابر من بخواهد از فردا شب بیاید خانه مان تا پیانو یادم بدهد. اما شدنی است.  چیزهای غیرقابل باوری که به راحتی شدنی است  زن و مرد جوانی انتهای کوچه ای توی این شهر بی روح زندگی می کنند ، زن ویولن می زند ، مرد لذت اش را می برد و مربی ویولن  یک راننده ی جوانِ تاکسی پیکان زرد رنگ هست درست همینقدر راحت و شدنی. کافی است زندگی را سخت نگیریم.

۱ نظر ۱ + ۰ -

" بیشتر بخوانیم "

همه عزت آدمی ، ناشی از ادراک بندگی خداست و این بالاترین شان قابل اکتساب برای آدمی است.

۱ نظر ۰ + ۰ -

" درست همینقدر شکننده "

کار من از عطر و موسیقی و کتاب گذشته. من با طعم یه آدامس هم  پرت می شم توی خاطراتم.

۲ نظر ۳ + ۰ -

" بهانه های دوست داشتنی (ابوالفضل) "

فرید : خانم مگه نه اینکه اگر کسی عروسی نکنه کافر هست. خدا هم دوستش نداره؟

_ ام م م م م .  میدونی چیه ،خدا دوست داره ما عروسی کنیم. اگر عروسی کنیم بهتره .

فرید : خانم این ابوالفضل می گه نمی خواد عروسی کنه.

- آره ابوالفضل؟! دوست نداری؟

ابوالفضل : آره خانم.

- چرا دوست نداری؟ 

ابوالفضل : خب دوست ندارم خانم.

فرید: خانم اینجوری که نمی شه ، به زور هم که شده براش عروس می گیریم. ( با خنده ی از ته دل و چشم و ابرو آمدن برای ابوالفضل).

ابوالفضل : حتی اگرم به زور برام زن بگیرین ، طلاقش می دم. ( با زبان درازی برای فرید )

_ فرید بقیه این صفحه رو بخونش .


+ طلاق، عروسی، کافر بودن یا نبودن ، حتی خدا برای بچه ی 9 ساله سنگینه ، سنگین نیست؟! 

۲ نظر ۱ + ۰ -

" پیشنهاد "

شما اگر جای من بودید نیم ساعت آخر شب تان را 504 وورد را می خواندید یا آثار ارزشمند حضرت مولانا را ؟

+  پیشنهاد های تان شامل همین دو تا شود لطفا 

۲ نظر ۱ + ۰ -

" بهانه های مردانه "

از روزی که فهمیده ام یک مرد ممکن است به خاطر خراب بودن دندان های زن اش بعد از نردیک 20 سال زندگی مشترک بخواهد به او خیانت بکند ، به جای پنج بار در روز پنج و نیم بار در روز دندان هایم را مسواک می کنم. با نفرت هرچه تمام مسواک را می کشم روی دندان هایم و با نفرت هرچه تمام تر کف های توی دهان ام را بیرون می ریزم. با دقت نخ دندان می کشم، آنقدر که خون از لثه هایم بزند بیرون. در صورتی که می دانم این ها همه دلیلی نیست برای یک نامرد. دندان های یک زن هیچ دلیلی نیست برای خیانت بلکه "بهانه" است برای خودخواهی های یک نامرد.می دانم مردی که بخواهد خیانت بکند هر چیزی را بهانه می کند.  همه ی این ها را می دانم ولی روزی پنج ونیم بار دندان هایم را مسواک می کنم. چون از خود "خیانت" می ترسم نه از خراب بودن دندان هایم و می دانم این ها همه بهانه اند. 

۳ نظر ۲ + ۰ -

"دغدغه "

قرار است یک کاغذ بنویسم و شب ها بگذارم بالای سرم. بنویسم " اگر من در خواب خفه شدم ، بدانید که بدون شک در راه خداوند شهید شده ام و شک نکنید که علت خفگی ام گره خوردن بندهای آیه الکرسی ام است که به گردن دارم ." حداقل اش این است که مامان و بابا با دیدن این کاغذ خیالشون راحت می شود که آخر آخرش عاقبت به خیر شده ام. از اعتقاد شدید من به این گردنبند باخبر هستند. اما برای خودم ، اگر عاقبت به خیری ام به همین آیه الکرسی نباشند لااقلش خیالم راحت است که گذاشته ام فکر کنند که حقیقتا عاقبتم ختم به خیر شده .

۴ نظر ۲ + ۰ -

" ندآ مشکل گشا "

درست یادم نمی آید چند روز پیش بود ولی دقیقا از همان روز، روزی که داشت راهکار می داد و یکهو ساکت شد و بعد درآمد گفت به آن هایی که دوسشان دارم بیشتر فکر کنم ، شب ها قبل از خواب فکر می کنم ، و درست از همان روز دو نفر از کسانی که دوسشان دارم ، سهم دیگری شده اند.کسانی که دوست می دارم به تعداد انگشت های دست هایم هم نمی رسند و این مرا بیشتر می ترساند. ترس خودم را گرفته اما یکی به گوش دیگران برساند که من مشکل گشا شده ام ، کافی است پنج دقیقه قبل از خواب بهشان فکر کنم. الویت با آدم های تنهاست. اسم تان را بگویید ، دوستتان بدارم.


+ آدم ها هم "سهم " می شوند ؟!! 

۴ نظر ۲ + ۰ -