این روزهایِ من

من ، یک آدم معمولی ام!

"من "

درست مثل فوتبالیستی که تازه اومده تیم فجر شهید سپاسی؛ داره تمام وجودشو میزاره فصل بعد بره پرسپولیس.

۲ نظر ۲ + ۰ -

"شکنجه "

برایِ من که چند سالیه قایم شدن از مردم کارم شده بود، برایِ من که صحبت کردن توی جمع رو فراموش کرده  بودم،برای من که توجه کردن به بقیه رو یادم رفته بود، برای من که شعور اجتماعی م داشته میل میکرده به صفر؛ نشستن توی یک جمع پنج نفره یِ نه چندان آشنا، که مجبور باشی همزمان هم حرف بزنی، هم به بقیه توجه کنی و هم شعور اجتماعی خرج کنی و هم لبخندِ دیپلماتیک تحویل بدی عذاب آور بود؛ طوری که وسط هایش نفسم می رفت. امروزِ من یه تجربه ی مبهم دیگه بود که بی رحمانه میزد توی گوشم که ببینم کجام، و چقدر دور شدم از خیلی چیزا و مغموم تر از قبل بپیچم توی خودم.


+الآن توی سرِ من هزار و یک چیز دارند بالا و پایین میرن که نوشته بشن، اما راه به جایی نمی برند، همه چیز به هم ریخته هست، درست مثل مخلفات اُملتی (اُملتِ یونانی) که نصفه خوردم.

۳ نظر ۶ + ۰ -

"تجربه ای مبهم - دو "

 تا حالا با یه آدم نابینا توی تلگرام چت کرده اید؟! توی چت از این استیکرا هم برای شان فرستاده اید؟! توی تایپ تان بیشتر دقت کرده اید؟!


+با وجود اینکه خیلی دیره اما اینا رو از من پذیرا باشید، به دعوت از عارفه ی  عزیز من این ا رو پیشنهاد می دم :)

فیلم

- room

- interstellar

- me before You

- divergent


کتاب :

- جز از کل

- چشم هایش

- دنیای سوفی

- جای خالی سلوچ


۶ نظر ۷ + ۰ -

" تجربه ای مبهم- یک "

احتمالا هنوز نُه نشده بود. ساعت نُه. نُه شب. نشسته بودیم توی ایستگاه اتوبوس. به فاصله ی سه تا صندلی آن طرف ترمان دو تا خانم مسن نشسته بودند. نمی دانم بعد از چند وقت بود که سه تایی دور هم جمع شده بودیم. تاریک بود. نازی فلش گوشی اش را روشن کرده نور می انداخت توی چشم هایمان، نیلو تمام سعی اش را می کرد تا سلفی بیاندازد و من از ته دلم می خندیدم. خانم های کناری مان نگاه می کردند. انگار خنده ام مسری بود ، نیلو و نازی هم شروع کرده بودند به خندیدن. اتوبوس هفتاد و سه رسیده بود و ما هچنان می خندیدیم. کل اتوبوس چشم شده بودند و داشتند به خنده های از ته دلمان نگاه می کردند و توی دلشان اگر ناسزا نمی گفتند حتما گفته بودند که دیوانه ایم. جوان تر های توی اتوبوس با ما می خندیدند و مسن تر ها و مخصوصا آن خانم هایِ نصیحت اخم داشتند. اتوبوس حرکت کرده بود، اتوبوس بعدی رسیده بود. سوار شده بودیم. همچنان می خندیدیم و لابد آن خانم های ِنصیحت همچنان اخم داشتند. اخم داشتند بدون اینکه بدانند توی دل یکی مثل من چه خبر است. پشت خنده های من چه خبر است. بگذار اخم کنند، به درک. مگر می خواستند کجای دنیا را بگیرند. ما از ته دل می خندیدیم. بدون اینکه بخواهیم به چیزی فکر کنیم. می خندیم و می دانستیم که فردا هر کداممان یک گوشه ی دنیا افتاده ایم . می خندیدیم و مرداد ماه مان تمام می شد. با خنده تمام می شد.

+ خواهرانه ای ساده
۷ نظر ۱۰ + ۱ -