این روزهایِ من

من ، یک آدم معمولی ام!

" من، گُنگِ خواب دیده "

پیچ راهرو دومی را که پیچیدم؛ جلو چشم هایم فقط یک حجم آبی دیدم. حجم آبی را با دست هایم محکم گرفتم تا سیاهی جلوی چشم هایم تمام شود و توی همین لحظه غُر غُر های اول صبح مامان یادم آمد، اصرار بر صبحانه خوردنم که سرم گیج نرود. حجم آبی تکان می خورد. دست هایم را انداختم  سرم را بالا تر بردم. فاصله گرفتم. میشناختمش مردِ مهربان روزهای نه چندان دور را با همان لبخند همیشگی اش. میان خنده هایش :" گفت عاشقیا!" زُل زده بودم به صورتش با یک لبخند احمقانه، احوال پرسی اش که تمام شد آرام گفتم : " من فارغ م. استاد! خیلی وقته که فارغ م . " نگاهم کرد. نگاهش نمی دانم چی میگفت. شاید تاسف داشت برایم شاید هم تحسین. برای م مهم نبود هیچکدام. پایین و بالا کردن سرش که تمام شد تعارف کرد که به اتاقش بروم. حوصله نداشتم. تشکر خشکُ خالی کردم و بغض م را خوردم و پیچ دومی را پیچیدم.

۱ نظر ۲ + ۰ -

" خودِ بی نوایم "

چشم هایش که باز می شود، با بگو و بخند و بی خیالی طی کردن دل داری اش می دهم. روزها دست اش را می گیرم آنقدر می چرخانمش که خسته شود، روزِ روشن سرش شیره می مالم با وعده و وعیدهای الکی، شب که می شود به بهانه ی خستگیِ روز میخوابانمش؛ تا سوال پیچم نکند. چشم هایش را که می بندد، نگاهش می کنم و نگرانش می شوم.خودِ بی نوایم را دوست دارم؛ خیلی بیشتر. پا به پایم می آید و صدایش در نمی آید. خودِ بی نوایی که نشسته و گذر زمان را می شمارد. خودِ بی نوایی که شعورش به خیلی چیزها می کشد.
۵ + ۰ -