من : کاش لااقل چاق بودم، لاغر کردن می شد انگیزه این روزام .
اون : . . .
یک خیابان به تمام از خشک شویی محله مان تا در خانه نیازمندی های خبر جنوبی که آقای خشک شویی پیچیده بود دور مانتو ام را خواندم از هرچه که بخواهی توی اش نوشته بود خرید زمین و ماشین و خانه ، فروش ماشین، فروش فوری، فروش استثنایی، استخدام منشی و پرستار و فلان، خلاصه هر چه که دلت بخواهد. داشتم توی دلم میگفتم گاهی اوقات آدم به هیچ یک از این بالایی ها نیاز ندارد فقط باید بیاید یک نیازمندی با تیتر بزرگ به رنگ قرمز که خوب به چشم بیاید بزند صفحه اول نیازمندی ها که به یکی نیازمندیم بیاید به حرفهایمان تمام و کمال گوش بدهد بدون اینکه بخواهد اظهار نظر کند، بدون نیاز به نصیحتش، بدون نیاز به دلسوزی اش، بدون نیاز به دوست داشتنش، بدون نیاز به حسادتش . با سکوت بیاید به حرف هایی که باید بزنی تا از دسشان خلاص بشوی گوش بدهد بدون کوچکترین حرکتی .
گاهی آنقدر خسته ام که دوست دارم به جای چند دست لباس یک چند تایی سر داشتم. سر فعلی با این حجم درهم برهمی را بردارم یکی دیگر به جایش بگذارم .