این روزهایِ من

من ، یک آدم معمولی ام!

" کاش یکی حرف زدن یادم بدهد! "

بافت ِ زرکشی اش را توی دامن پِلیسه مشکی رنگی اش سفت کرده بود، پالتوی خاکستری و جوراب های خاکستری ای داشت. موهایش بلند بود، تا کمرش می ریخت؛ گیره سر زرشکی رنگی توی موهایش بود. دو تا چشم مشکی غمگین توی صورت گردِ سفیدش بیداد می کرد. قد اش تا کمر مادر تقریبا قد کوتاهش می رسید. توی ایستگاه پوستچی سوار شدند. پنج دقیقه ای که گذشت، مادرش گفت : "چند بار بهت بگم خجالت نکش، سرتو بالا بگیر و حرفاتو بزن، هرچی بهت میگم اول تو باید سلام کنی انگار هیچی، نکنه یادت میره؟ سکوت میشه بین مادر و دختر ، مادر دوباره سرشو از پنجره می گیره و میگه : توی مدرسه باید حرفاتو به خانمتون بگی، یاسمن خانم هیچکس یه دختر خجالتی رو دوست نداره؛ کافیه ببینم دوباره اینجوری خجالت می کشی . " دوباره سکوت می شود؛ کوله ام را روی شانه هایم سفت می کنم، نگاهی یه یاسمن می اندازم - سرش توی یقه اش است -  پیاده می شوم و بقیه را نمی شنوم؛ تا اسناد پیاده می روم ، یک خیابان به تمام توی سرم می چرخد که " هیچکس یه دختر خجالتی رو دوست نداره."
۲ نظر ۸ + ۰ -

" چگونه انگیزه بیابیم؟! "


من : کاش لااقل چاق بودم، لاغر کردن می شد انگیزه این روزام .

اون :   . . .

۱۰ نظر ۴ + ۰ -

" نیازمندی ها "

یک خیابان به تمام از خشک شویی محله مان تا در خانه  نیازمندی های خبر جنوبی که آقای خشک شویی پیچیده بود دور مانتو ام را خواندم از هرچه که بخواهی توی اش نوشته بود خرید زمین و ماشین و خانه ، فروش ماشین، فروش فوری، فروش استثنایی، استخدام منشی و پرستار و فلان، خلاصه هر چه که دلت بخواهد. داشتم توی دلم میگفتم گاهی اوقات آدم به هیچ یک از این بالایی ها نیاز ندارد فقط باید بیاید یک نیازمندی با تیتر بزرگ به رنگ قرمز که خوب به چشم بیاید بزند صفحه اول نیازمندی ها که  به یکی  نیازمندیم بیاید به حرفهایمان  تمام و کمال گوش بدهد بدون اینکه بخواهد اظهار نظر کند، بدون نیاز به نصیحتش، بدون نیاز به دلسوزی اش، بدون نیاز به دوست داشتنش، بدون نیاز به حسادتش . با سکوت بیاید به حرف هایی که باید بزنی تا از دسشان خلاص بشوی گوش بدهد بدون کوچکترین حرکتی .

۱۰ نظر ۵ + ۰ -

" نیازمندی "

گاهی آنقدر خسته ام که دوست دارم به جای چند دست لباس یک چند تایی سر داشتم. سر فعلی با این حجم  درهم برهمی را بردارم  یکی دیگر به جایش بگذارم . 

۴ نظر ۸ + ۰ -