این روزهایِ من

من ، یک آدم معمولی ام!

" ستاره ها دور اند "

زل زده بودم به سقف و خدا می داند کجا بودم ، خودم هم نمیدانم. دستم را می گیرد ، می رویم پشت پنجره. " بیا ستاره ها رو بشماریم  ، هرکی بیشتر شمرد برنده هس . یک دو سه چار پنج شش هف هش نه ده یازده دوازده سیزده چارده پونزده . " یک دو سه چار پنج شش هف هش نه ده یازه دوازه سینزه چارده پونزه شونزه ایوده . " ندا اونجا میدونی کجاس ؟ نه نمیدونم . "داری منو مسخره میکنی (با چشم های از حدقه در آمده و پوزخند.) اونجا هتل بزرگ شیرازه ، میدونسی جای فرود هلی کوپتر داره؟! " نه نمیدونسم (با چشمهای از حدقه در آمده ).  داشت یک نفس توضیح می داد تا من را قانع کند که جای فرود هلی کوپتر دارد که یکهو وسط حرف هایش نفس کشید و گفت "تو هیچ میدونسی من دوست دارم خلبان بشم ؟" با اشتیاق گفتم  چقدر خوب . یکهو برق چشماش رفت و گفت "مامانم گفته باید دکتر بشم !!  باید پزشکی بخونم مگه نه ؟!" حرف هایش را که زد دستم را گرفت گفت"  ستاره ها دورن ،بیا بریم بخوابیم فردا باید برم مدرسه. قبلش باید این دو صفحه را بخونی برام " چشمم که به عنوان ش افتاد خنده ام گرفت." چگونگی تغذیه جنین"  یادم به کتاب فلان نمایشگاه افتاد که نه سال پیش بابا برایم خرید "آشنایی با اینترنت". دو صفحه که تمام شد، خوابش برده بود . سرم به بالش که رسید دوباره زل زدم به سقف. چهار پنج سال پیش یادم آمد . حرف های بابا یادم آمد . و یادم آمد که چرا الآن با حسرت به دانشجوهای روان شناسی نگاه می کنم . چرا پایان نامه های بچه های جامعه شناسی برایم جذاب اند. جذاب تر از شبکه های عصبی مصنوعی. باید می خوابیدم ، مبین هم باید می خوابید ، فردا مدرسه داشت. و من باید تمام حسرت های خودم را یادآوری می کردم همین فردا ، شاید مبین خلبان می شد. 

۱ نظر ۲ + ۰ -