این روزهایِ من

من ، یک آدم معمولی ام!

" جنین مرده "

تا حالا جنین مرده ای به دنیا نیاورده ام ، جنین زنده ای هم به دنیا نیاورده ام؛ اصلا هیچ وقت جنینی نداشته ام. اما شنیده ام، زیاد شنیده ام از حس و حال مادرانی که بعد از نه ماه بارداری ، جنین مرده به دنیا آورده اند. خب معلوم است حس بسیار گندی است؛ نه ماه به تمام با یک موجود زنده برای سیصد ماه ، حداقل سیصد ماه دیگرش نقشه ها کشیده. برای تولد یک سالگی، دو سالگی، سی سالگی. برای اولین راه رفتن هایش، برای قد کشیدن هایش، برای روز اول مدرسه، برای کاره ای شدنش، برای ازدواجش. حالا یکهو بیدار بشود و ببیند که همه اش تمام شده، مثل یک خواب شیرین .

صبح که مامان به زور لقمه ها را می داد دستم، بابا چایی می ریخت، می گفتند عجله نکن

احساس می کردم خوشبخت ترین آدم دنیا، منم. وقتی بابا گفت :" مطمئن  باش، امروز بهترین چیزها برایت رقم می خورد." اعتماد کردم، با تمام وجود؛ بابا کی حرف نامربوط زده بوده.

امروز وقتی بعد از نه ماه دیدمت، وقتی داشتی توی گوشش چیزی می گفتی، وقتی داشت قهقه می زد، حس مادری را داشتم که بعد از نه ماه جنین مرده داشت. مادری بودم که نه ماه تمام برای آینده ی بچه ام برای لحظه لحظه اش نقشه ها کشیده بودم و آن لحظه بعد از نه ماه بچه ای نبود. آن لحظه که نگاه م کردی من انگار جنین مرده روی دست هایم مانده بود. تو محو موهای بلوندش بودی و حاصل تمام این نه ماه بارداری فکر و خیال، مرده به دنیا آمده بود.

بعد از غروب که رفتم خانه، که انگار کوه روی شانه هایم بود که نمی توانستم جم بخورم، نا نداشتم به بابا بگویم امروز بهترین ها برایم اتفاق افتاد. نا نداشتم که بگویم امروز بعد از نه ماه تو را دیدم، نا نداشتم از پیراهن چارخانه ی سفید-سبزکاهویی ات بگویم، نا نداشتم از برق کفش های چرمت بگویم، نا نداشتم از مدل جدید موهایت بگویم، نا نداشتم از دست هایی بگویم که هیچ وقت مال من نبودند، نا نداشتم که بگویم امروز بهترین ها برایم رقم خورد.

من جنین مرده به دنیا اورده بودم و بابا می گفت عیب ندارد؛ مامان صدایش می زند و من اسمش را سنگین می شنیدم.

+دوست داشتن های یک طرفه مثل تجاوز روحی می مونه، تجاوزی که حاصلش روزی جنین مرده خواهد بود.

۱۰ موافق ۰ مخالف