دوشنبه ۱ شهریور ۹۵
احتمالا هنوز نُه نشده بود. ساعت نُه. نُه شب. نشسته بودیم توی ایستگاه اتوبوس. به فاصله ی سه تا صندلی آن طرف ترمان دو تا خانم مسن نشسته بودند. نمی دانم بعد از چند وقت بود که سه تایی دور هم جمع شده بودیم. تاریک بود. نازی فلش گوشی اش را روشن کرده نور می انداخت توی چشم هایمان، نیلو تمام سعی اش را می کرد تا سلفی بیاندازد و من از ته دلم می خندیدم. خانم های کناری مان نگاه می کردند. انگار خنده ام مسری بود ، نیلو و نازی هم شروع کرده بودند به خندیدن. اتوبوس هفتاد و سه رسیده بود و ما هچنان می خندیدیم. کل اتوبوس چشم شده بودند و داشتند به خنده های از ته دلمان نگاه می کردند و توی دلشان اگر ناسزا نمی گفتند حتما گفته بودند که دیوانه ایم. جوان تر های توی اتوبوس با ما می خندیدند و مسن تر ها و مخصوصا آن خانم هایِ نصیحت اخم داشتند. اتوبوس حرکت کرده بود، اتوبوس بعدی رسیده بود. سوار شده بودیم. همچنان می خندیدیم و لابد آن خانم های ِنصیحت همچنان اخم داشتند. اخم داشتند بدون اینکه بدانند توی دل یکی مثل من چه خبر است. پشت خنده های من چه خبر است. بگذار اخم کنند، به درک. مگر می خواستند کجای دنیا را بگیرند. ما از ته دل می خندیدیم. بدون اینکه بخواهیم به چیزی فکر کنیم. می خندیم و می دانستیم که فردا هر کداممان یک گوشه ی دنیا افتاده ایم . می خندیدیم و مرداد ماه مان تمام می شد. با خنده تمام می شد.
+ خواهرانه ای ساده