پنجره ی اتاق را باز کرده ام .کف اتاق ، زیر پنجره زانو هایم را بغل کرده ام، چشم هایم دارند تمام تنهایی و سختی این روزهایم را بالا می آورند.مرد همسایه برای دخترکش بلند بلند لی لی حوضک می خواند، دخترک با تمام وجود می خندد، مرد می گوید قربان خنده هایش، دخترک با لحن شیرین اش می گوید :" با با " مرد کشیده می گوید جان؛ دخترک دوباره دوباره اش بلند می شود و مرد دوباره می خواند و آخرش می گوید : " بپر، بغل بابا." و لابد بغلش می کند و دخترک با لحن شیرینش می گوید :" با با " و او دوباره می گوید جان. این طرف بغض دوباره گوش هایم را کر می کند.
من هم از این روزها کم نداشته ام ، از این لحظه های ناب پدر دختری اما یادم نمی آید از کی بود که یکهو بزرگ شدم، انقدر بزرگ که حرف ها و بغض هایم را به بابا نگفتم، که نگذاشتم دیگر بغلم کند و غصه ی لحظه های سختم را بخورد ؛ آنقدر بزرگ که مثل یک مرد روی پای خودم بایستم و بابا افتخار کند که دختر دارد مثل مرد و خیالش راحت است. آنقدر بزرگ که از یک جایی به بعد در جواب " اوضاع چطور است دختر جان ؟" گفتم : " همه چیز عالی. " و بغض را قورت دادم و بلند قه قه زدم تا نفهمد؛ هیچ نفهمد. اما او چشم هایم را می خواند و همیشه ؛ همیشه ی همیشه بود.به رسم خودش همیشه بود.
+بابا امروز پنجاه و نه سالگی اش را رد کرد. تنها مرد زندگی من رفت توی شصت سالگی.نمی دانم چه حسی داشت ولی اول صبح که ماچش کردم ، بغض کرد.
+امروز هم برای خدا نوشتم که مواظب خدای زمین من باشد .