"ن " می گه وقتی اونقدری پول داشته باشی مطمئن باش اونقدر غرق می شی که یادت به این چیزا نباشه؛ اما من می دونم ، یعنی مطمئن هستم که اینجوری نیست.
شاید از اون غروبای پاییز که وقت اذون بابا بلند و شمرده نماز می خوند و من منتظر بودم شبکه ی دو کارتون " بابا لنگ دراز " و پخش کنه؛ از اون روزا بود که برای اولین بار این افتاد توی سرم ، اینکه اونقدری پول داشته باشم که بتونم یه مرکز بزرگ درست کنم برای بچه های بی سرپرست، خودمم باهاشون زندگی کنم. یه مرکز که همه ی امکانات رو در حد رفاه عالی داشته باشه؛ از زمین فوتبال گرفته تا کتابخونه، با کلی دختر و پسر که بشن بچه های من ، توی تمام مراحل زندگی شون باشم تا اونا رو بتونم به جایی برسونم، تا جایی که بعد از سال ها آدمای موفق و مشهور کشور از بچه های من باشن. بعدم اونا هرکدوم که از من پولدارتر و تواناتر شدن این کارو دوباره انجام بدن.
"ن" می گه وقتی اونقدر پول داشته باشی مطمئن باش اونقدر غرق می شی که یادت به این چیزا نباشه؛ اما من می دونم، یعنی مطمئن هستم که اینجوری نیست.
+اولین چیزیه که توی سرم ول می خوره و من برای اولین بار دوست دارم یکی پیدا بشه قبل از من این کارو انجام بده پس لطفا ایده ی منو بدزدید به محض اینکه توانایی داشتید.
+همیشه دوست داشتم جای "سالی مک براید " توی کتاب " دشمن عزیز" "جین وبستر" باشم.
+اون روز که برسه، اون روز که من اونقدری پول داشته باشم؛ مطمئنا اون مرکز توی جنوب خواهد بود.
+امیدوارم اون روز که برسه، اون روز که من اونقدری پول داشته باشم؛ اون روز هنوز جوون باشم. :)