این روزهایِ من

من ، یک آدم معمولی ام!

" مادر ها ،فلوکستین اند "

" به بابات گفتم بخاری اتاقتو شبا روشن کنه، در اتاقتم شبا برات باز بزاره. قرص آهنتو با پرتقال بخور. صبحا یکم زودتر بیدار شو ، صبحونتو بخور. من نیستم شامتو نذاری آخر شب بخوری که معده ت سنگین بشه نتونی بخوابی. تند نرونیا ، کمربندتو ببندیا. اعلام بارندگی هم کرده ،لباس گرم بپوش.شیر گرم کن بعد بخور. دست به سیاه و سفید هم نزن بابات همه کارا رو انجام میده، بهش گفتم." تا لحظه ای که می خواست سوار اتوبوس بشود همه ی این ها را پشت سر هم گفت، آخرش هم موقعی که صورتم را می بوسید گفت "من نیستم سر چیزای الکی و بی ارزش ناراحت نشیا." ببین این همه محبت را چطور توانسته ام نادیده بگیرم و مبهوت تو شوم. مبهوت تویی که نیستی. که اپسیلون از این محبت ها را سرت نمی شود. این همه کور بودن خاک بر سر می خواهد، نه ؟ 

۷ موافق ۰ مخالف
عالی بود نوشته ت...من هم همین حس رو داشتم یه زمان هایی:(

ممنونم 

چقدر خوب که الآن نداریش :)

چی بگم :/

:)  لبخند بزن 

خیلی زیبا بود
اره والا این همه خوبی رو نادیده گرفتن خاک بر سری میخواهد

واقعا ممنونم از این همه صراحت 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">