این روزهایِ من

من ، یک آدم معمولی ام!

" فتوشاپ حرفه ای "

توی بیست و چهار ساعت یک روز، دو سه تا یکی دو دقیقه هم هست که نه اسپرت لژدار داری ، نه ضد آفتاب رنگی، نه رنگ لب روشن، نه لباس با مارک فُلان ، نه لباس با مدل فُلان، نه دخترِ فُلانی هستی، نه شغل ات مهم است. خودت هستی با یک تی شرت و شلوار ساده، یک صورت با جای جوش، موهای باز،  یک قدِ صد و شصت و یک سانتی با یک چادری که ده سانت اش برایت بلند است . می شوی خودِ هیچ ات در مقابل یک " همه ". این که خودِ خودت می شوی آرامش دارد. همین که یادت نمی رود هیچ هستی. فکر کن برای آن ده سانت اضافه ی چادرت میخواستی با کفش پاشنه ده سانت سجده کنی، فاجعه می شد. نه؟

۷ نظر ۱۰ + ۰ -

" دهه ی فجر "

تا حالا توجه کرده اید که دهه ی فجر یازده روز است؟ باور ندارید بشمارید. دوازدهم ، سیزدهم، چهاردهم ، پانزدهم ، شانزدهم، هفدهم، هجدهم، نوزدهم، بیستم، بیست و یکم، بیست و دوم.

۱۰ نظر ۷ + ۰ -

" شانه که طعم ندارد، دارد؟ "

من داشتم تمام سعی ام را می کردم تا یک برس موی مرغوب پیدا کنم تا به یک هفته نکشیده، نشکند و دخترک کناری ام با همسرش، دوست پسرش یا برادرش نمی دانم چه کاره اش داشت رنگ رژلب انتخاب می کرد. 

" آرش ببین این خوبه؟" آرش که نمی دانم همسرش  بود یا دوست پسرش یا برادرش هم هی می گفت فُلان است و بهمان است. آخر سر هم که حوصله اش تمام شده بود، برگشت و به همسرش ، دوست دخترش یا خواهرش آروم گفت : " عزیزم ، رنگش که مهم نیست، طعم ش مهمه !!! "

و دخترک با لحنی بی نهایت لوس و با چرخش یک طوری چشمانش به طوری خاصی گفت : " اِ، اینجوری نگو."

این طرف تر مغز من داشت می زد توی گوشم که به ادامه ی حرف مردم گوش ندهد تا بتواند حرف هایشان را حلاجی کند. خانم مسن آن طرف تر گفت : "دخترم از این شانه چوبی ها بخر ، برای موهای شما جوونا خوبه. " پول شانه ی چوبی را حساب کردم و آمدم بیرون. پسر که نمی دانم همسرش بود یا دوست پسرش عجیب بوی سرب می داد.

۱۰ نظر ۲ + ۰ -

" ذوب شدن "

تا حالا حتما نشسته اید و ذوب شدن یخ را تماشا کرده اید و لذت برده اید. اگر هم تماشا نکرده اید من برایتان می گوییم که تماشایش چطور است. یک تکه یخ را توی ظرفی گذاشته و می نشینیم و ساعت ها منتظر ذوب شدن آن می شویم . نگاه می کنیم ، نگاه می کنیم و یخ آرام آرام ذوب می شود. وقتی که خوب زُل زدیم و حوصله مان تمام شد یخ هم ذوب شده و به صورت آب در می آید. آبی که شکل ظرف را به خود می گیرد. خب ذوب شدن یعنی چه؟ منظورم این ذوب شدن نیست ها. اینکه می گویند "فُلانی ذوب شده" را می گویم. مگر فُلانی ها هم ذوب می شوند؟ منظورم این است که می گویند "فُلانی ذوبِ فُلان چیز شده" یا "فُلانی ذوبِ فُلانی شده." ، بگذارید این را هم بگوییم. ما آدم ها وقتی ذوبِ چیزی یا کسی می شویم خودمان را یادمان می رود و آرام آرام شروع می کنیم به ذوب شدن. یکی ذوبِ درس می شود، یکی ذوبِ مخدر ، یکی ذوبِ شغل اش و یک هم ذوبِ تو*. ما را چه می شود که خودمان را یادمان می رود و شروع می کنیم به ذوب شدن. آرام آرام آب می شویم، آنقدر آرام که خودمان هم حالی مان نمی شود. آنقدر متمرکز می شویم روی ذوب شدن که دیگر به چیزی غیر اش توجه نداریم. آنقدر ذوب می شویم که دیگر آن تکه یخ سرد و محکم نیستیم. آرام آرام با ذوب شدن خودمان، با رفتن عمرمان آب می شویم، آبی که توی هر ظرفی بریزند شکل آن را می گیریم. شکل افکار فُلانی، شکل عقاید فُلانی ، شکل علایق فُلانی را می گیریم.بگذارید اینطور بگوییم در یک کلام تمام می شویم، برای خودمان لااقل. آدم ها با ذوب شدن تمام می شوند. به این تمام شدن می گویند ذوبِ چیزی شدن، ذوبِ فلانی شدن.

* تو ، تمام  تو های خاصِ عالم.
۵ نظر ۴ + ۰ -

" عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی "

" در فاصله ی دسامبر 2013 تا ژوئن 2014 ، چهار سربازِ فرانسویِ نیروهای صلح بانِ سازمان ملل در آفریقا که قرار بود حافظ امنیت و آرامشِ آوارگان باشند، در ازای غذا و مخصوصا بطری های آب آشامیدنی، چندین پسربچه 9 تا 15 ساله را وادار به اطلاعت از خواسته های جنسیِ خود (اغلب اورال) می کردند. چندماه بعد یکی از ماموران ارشد کمیساریای حقوق بشر در ژنو به نام آنِدرس کومپاس به محض این که از صحت این روایت اطمینان حاصل کرد، دست به افشای این رسوایی زد. سازمان ملل به سرعت از او شکایت کرد و وی تحت بازجویی های طولانی مدت قرار گرفت تا وضعش در مورد اتهامِ افشاگریِ اسرار محرمانه مورد بررسی قرار گیرد. آندرس کومپاس اخیرا تبرئه شد. چند پسربچه بعدها تعریف کردند سربازان فرانسوی دقیقا سراغ بچه هایی می رفتند که والدینشان از پس تامینِ خوراک آنها بر نمی آمدند. بچه ها گفتند درست بعد از ارضای جنسی، اغلب به آنها بطری های آب آشامیدنی و گاهی اوقات غذا داده می شد. سازمان ملل تا ماه ها در این باره سکوت کرد و تنها مشغول فرآیند بازپرسی از آندرس کومپاس بود تا او را به خاطر افشای اسرار مجازات کند."


+ از وقتی این ها را که حامد توکلی از گاردین در فیسبوک اش نوشته بود خواندم فقط دارم به یک چیز فکر میکنم . چرا خدا حوصله اش تمام نمی شود؟ چرا جمع نمی کند ، برمان دارد ببرد؟

۵ نظر ۶ + ۰ -

"علی بی غم "

قد و وزن ام را اندازه گرفت، نشست حساب کردن آخرش هم با خنده گفت: " کمبود وزن داری ، در حالی که اصلا معلوم نیست ، ولی خب باید یکم وزنتو بیشتر کنی." لبخند زدم .بعدش اسم یک سری مواد مخدر و محرک را ردیف کرد و گفتم هیچ کدامشان را مصرف نکرده ام .بعدش آمد سروقت وضعیت روانی ام ، گفت: " با توجه به یک ماه قبل اینایی که میگم رو جواب بده." به تک تک روزهای یک ماه قبل فکر کردم و گفتم نه افسرده بوده ام ، نه احساس پوچی کرده ام  نه بی هدف بوده ام  نه پرخاشگری کرده ام  نه منزوی بوده ام نه اضظراب بی خود داشته ام نه غمگین بوده ام . گفت : "چه عالی " و نفهمید که بلدم دروغ بگوییم، که بلدم طوری رفتار کنم انگار که شاد ترین جوان روی زمین منم . بلدم  همه چیز را با لبخند دندان نما ماستمالی اش کنم . داد زیر فرم را با اسم و فامیلی ام امضا کردم . لبخند زدم گفتم :" با این همه سوال سرما خوردگیمم خوب شد دیگه دکتر. " فرم ها را دادم دستش آمدم بیرون. امروز با اسم و فامیلی ام امضا کرده بودم که جوان شادی ام . از امروز جوان شادی بودم .
۴ نظر ۴ + ۰ -

" مادر ها ،فلوکستین اند "

" به بابات گفتم بخاری اتاقتو شبا روشن کنه، در اتاقتم شبا برات باز بزاره. قرص آهنتو با پرتقال بخور. صبحا یکم زودتر بیدار شو ، صبحونتو بخور. من نیستم شامتو نذاری آخر شب بخوری که معده ت سنگین بشه نتونی بخوابی. تند نرونیا ، کمربندتو ببندیا. اعلام بارندگی هم کرده ،لباس گرم بپوش.شیر گرم کن بعد بخور. دست به سیاه و سفید هم نزن بابات همه کارا رو انجام میده، بهش گفتم." تا لحظه ای که می خواست سوار اتوبوس بشود همه ی این ها را پشت سر هم گفت، آخرش هم موقعی که صورتم را می بوسید گفت "من نیستم سر چیزای الکی و بی ارزش ناراحت نشیا." ببین این همه محبت را چطور توانسته ام نادیده بگیرم و مبهوت تو شوم. مبهوت تویی که نیستی. که اپسیلون از این محبت ها را سرت نمی شود. این همه کور بودن خاک بر سر می خواهد، نه ؟ 

۴ نظر ۷ + ۰ -