این روزهایِ من

من ، یک آدم معمولی ام!

" بهانه های دوست داشتنی (ابوالفضل) "

فرید : خانم مگه نه اینکه اگر کسی عروسی نکنه کافر هست. خدا هم دوستش نداره؟

_ ام م م م م .  میدونی چیه ،خدا دوست داره ما عروسی کنیم. اگر عروسی کنیم بهتره .

فرید : خانم این ابوالفضل می گه نمی خواد عروسی کنه.

- آره ابوالفضل؟! دوست نداری؟

ابوالفضل : آره خانم.

- چرا دوست نداری؟ 

ابوالفضل : خب دوست ندارم خانم.

فرید: خانم اینجوری که نمی شه ، به زور هم که شده براش عروس می گیریم. ( با خنده ی از ته دل و چشم و ابرو آمدن برای ابوالفضل).

ابوالفضل : حتی اگرم به زور برام زن بگیرین ، طلاقش می دم. ( با زبان درازی برای فرید )

_ فرید بقیه این صفحه رو بخونش .


+ طلاق، عروسی، کافر بودن یا نبودن ، حتی خدا برای بچه ی 9 ساله سنگینه ، سنگین نیست؟! 

۲ نظر ۱ + ۰ -

" پیشنهاد "

شما اگر جای من بودید نیم ساعت آخر شب تان را 504 وورد را می خواندید یا آثار ارزشمند حضرت مولانا را ؟

+  پیشنهاد های تان شامل همین دو تا شود لطفا 

۲ نظر ۱ + ۰ -

" بهانه های مردانه "

از روزی که فهمیده ام یک مرد ممکن است به خاطر خراب بودن دندان های زن اش بعد از نردیک 20 سال زندگی مشترک بخواهد به او خیانت بکند ، به جای پنج بار در روز پنج و نیم بار در روز دندان هایم را مسواک می کنم. با نفرت هرچه تمام مسواک را می کشم روی دندان هایم و با نفرت هرچه تمام تر کف های توی دهان ام را بیرون می ریزم. با دقت نخ دندان می کشم، آنقدر که خون از لثه هایم بزند بیرون. در صورتی که می دانم این ها همه دلیلی نیست برای یک نامرد. دندان های یک زن هیچ دلیلی نیست برای خیانت بلکه "بهانه" است برای خودخواهی های یک نامرد.می دانم مردی که بخواهد خیانت بکند هر چیزی را بهانه می کند.  همه ی این ها را می دانم ولی روزی پنج ونیم بار دندان هایم را مسواک می کنم. چون از خود "خیانت" می ترسم نه از خراب بودن دندان هایم و می دانم این ها همه بهانه اند. 

۳ نظر ۲ + ۰ -

"دغدغه "

قرار است یک کاغذ بنویسم و شب ها بگذارم بالای سرم. بنویسم " اگر من در خواب خفه شدم ، بدانید که بدون شک در راه خداوند شهید شده ام و شک نکنید که علت خفگی ام گره خوردن بندهای آیه الکرسی ام است که به گردن دارم ." حداقل اش این است که مامان و بابا با دیدن این کاغذ خیالشون راحت می شود که آخر آخرش عاقبت به خیر شده ام. از اعتقاد شدید من به این گردنبند باخبر هستند. اما برای خودم ، اگر عاقبت به خیری ام به همین آیه الکرسی نباشند لااقلش خیالم راحت است که گذاشته ام فکر کنند که حقیقتا عاقبتم ختم به خیر شده .

۴ نظر ۲ + ۰ -

" ندآ مشکل گشا "

درست یادم نمی آید چند روز پیش بود ولی دقیقا از همان روز، روزی که داشت راهکار می داد و یکهو ساکت شد و بعد درآمد گفت به آن هایی که دوسشان دارم بیشتر فکر کنم ، شب ها قبل از خواب فکر می کنم ، و درست از همان روز دو نفر از کسانی که دوسشان دارم ، سهم دیگری شده اند.کسانی که دوست می دارم به تعداد انگشت های دست هایم هم نمی رسند و این مرا بیشتر می ترساند. ترس خودم را گرفته اما یکی به گوش دیگران برساند که من مشکل گشا شده ام ، کافی است پنج دقیقه قبل از خواب بهشان فکر کنم. الویت با آدم های تنهاست. اسم تان را بگویید ، دوستتان بدارم.


+ آدم ها هم "سهم " می شوند ؟!! 

۴ نظر ۲ + ۰ -

" شنبه ، شصت اُم پاییز "

درست یادم نمی آید آخرین باری که سوار تاکسی شده بودم کی بود ؟ کجا بود ؟ کجا می خواستم بروم؟ امروز بعد از مدت ها سوار تاکسی شدم . راننده ی تاکسی از آن آدم هایی بود که حال و حوصله ی خودش را  هم نداشت چه برسد به مرد وراج کنار دستی اش. من و یک دختر دیگر هم عقب نشسته بودیم. حوصله ام نمی شد حتی گردنم را کج کنم که صورت دختر کنار دستی ام را ببینم  ولی از رنگ لاک روی ناخن دست راست اش که می دیدم پیدا بود که لابد جوان است.فک کنم او هم سرش را برنگرداند که ببیند من کی هستم لابد حوصله اش نمی شد. مرد جلویی می خواست برود بیمارستان دکتر خدادوست . هر دو دقیقه یکبار هی آدرس را از راننده می پرسید و می گفت مسیری را بگو که کمترین هزینه را بخواهم بدهم و پشت بند حرف هایش می خندید. راننده پیدا بود حوصله اش سر رفته ولی آرام مسیر را می گفت. مرد جلویی می گفت قربان به شهر خودمان که این دردسر ها را نداریم و من نمی فهمیدم کدام دردسرها را می گوید و نمی دانستم شهر خودشان کجاست ، لازم هم نبود بدانم ، لازم هم نبود که بپرسم شاید هم  حوصله ام نمی شد که بپرسم . راننده هم یا می دانست یا اینکه حوصله اش نمی شد بپرسد. سر خیابان دختر که الان می دانم جوان است پرسید "ببخشید خانم امروز چندشنبه است ؟ " زل زدم به چشم هایش یادم نمی آمد چند شنبه است ، حوصله نداشتم  فکر هم کنم ،آرام گفتم "نمیدونم ولی می دونم که سی اُم آبان هست." دختر زل زده بود بمن . حرفم که تمام شد سرش را برگرداند، تشکر هم نکرد. لابد نیاز نبود، شاید هم حوصله اش را نداشت. مرد جلویی گفت "امروز شنبه هست." سر کوچه رسیده بودیم کرایه ام را حساب کردم و پیاده شدم ، تشکر هم نکردم ، حوصله ام نشد. و فکر کردم به امروز شنبه ، سی اُم آبان ، به این که امسال پاییز دارد حوصله ام را سر می برد و من عجیب حوصله ی هیچ چیز را ندارم و به مرد جلویی که عجب حوصله ای داشت.
۵ نظر ۱ + ۰ -

" ستاره ها دور اند "

زل زده بودم به سقف و خدا می داند کجا بودم ، خودم هم نمیدانم. دستم را می گیرد ، می رویم پشت پنجره. " بیا ستاره ها رو بشماریم  ، هرکی بیشتر شمرد برنده هس . یک دو سه چار پنج شش هف هش نه ده یازده دوازده سیزده چارده پونزده . " یک دو سه چار پنج شش هف هش نه ده یازه دوازه سینزه چارده پونزه شونزه ایوده . " ندا اونجا میدونی کجاس ؟ نه نمیدونم . "داری منو مسخره میکنی (با چشم های از حدقه در آمده و پوزخند.) اونجا هتل بزرگ شیرازه ، میدونسی جای فرود هلی کوپتر داره؟! " نه نمیدونسم (با چشمهای از حدقه در آمده ).  داشت یک نفس توضیح می داد تا من را قانع کند که جای فرود هلی کوپتر دارد که یکهو وسط حرف هایش نفس کشید و گفت "تو هیچ میدونسی من دوست دارم خلبان بشم ؟" با اشتیاق گفتم  چقدر خوب . یکهو برق چشماش رفت و گفت "مامانم گفته باید دکتر بشم !!  باید پزشکی بخونم مگه نه ؟!" حرف هایش را که زد دستم را گرفت گفت"  ستاره ها دورن ،بیا بریم بخوابیم فردا باید برم مدرسه. قبلش باید این دو صفحه را بخونی برام " چشمم که به عنوان ش افتاد خنده ام گرفت." چگونگی تغذیه جنین"  یادم به کتاب فلان نمایشگاه افتاد که نه سال پیش بابا برایم خرید "آشنایی با اینترنت". دو صفحه که تمام شد، خوابش برده بود . سرم به بالش که رسید دوباره زل زدم به سقف. چهار پنج سال پیش یادم آمد . حرف های بابا یادم آمد . و یادم آمد که چرا الآن با حسرت به دانشجوهای روان شناسی نگاه می کنم . چرا پایان نامه های بچه های جامعه شناسی برایم جذاب اند. جذاب تر از شبکه های عصبی مصنوعی. باید می خوابیدم ، مبین هم باید می خوابید ، فردا مدرسه داشت. و من باید تمام حسرت های خودم را یادآوری می کردم همین فردا ، شاید مبین خلبان می شد. 

۱ نظر ۲ + ۰ -

" بهانه های دوست داشتنی ( فرید ) "


پرسید خانم اجازه شما اسمت چیه ؟!  گفتم ندآ . چشماش برق زد. گفتش شما کلاس چندمی؟ گفتم مدرسه نمیرم. گفت شما که خودت مدرسه نمیری، پس چرا هی به ما میگی باید خوب درس بخونین. گفتم برای اینکه من همسن شماها بودم درس خوندم. بعدش که مدرسم تموم شد رفتم دانشگاه. الآنم شدم مهندس*  .گفت خانم اجازه یه مهندس بیشتر پول داره یا یه دکتر؟! گفتم بستگی به خود آدم داره. بعضی مهندسا پولدار تر از دکترا هستن ، اما اکثر دکترا خیلی پولدار تر هستن. گفت پس من میخام دکتر بشم. شلوارشو سریع زد بالا ، گفت تازه خانم ببین پای من سوخته بوده ، دکتر ایاز پامو خوب کرد ، وقتی هم مامانم گفت پول نداریم ازمون پول نگرفت. آره حتما حتما میخام بشم دکتر ، بعدش بزرگ روی تابلو بنویسم دکتر فرید ... .


* سعی می کردم اینجا چهره ی استاد "خ" که دهان کجی می کرد بهم جلو چشمام نیاید ، البته نیاز بود که واژه ی مهندس( یک آدم موفق) را پررنگ تر بگویم.

۲ نظر ۳ + ۰ -

" من آدم صبوری ام "


امروز نمیدانم چند روز است که بلاگفا مرا از خانه ام بیرون کرده . و این " به دلیل  تغییرات در سرورهای سایت برای جند روز امکان ورود به بخش مدیریت وجود ندارد." را کوبانده بر سر درش.  با این اوصاف یک جای دیگه لازم بود،بود،بود،بود،بود،بود،بود،بود،بود،بود،نبود؟از خیلی قبل تر ها لازم بود ، نبود؟ اما من صبور بودم . 
۲ نظر ۱ + ۰ -

"آینده نگاری"

گفت برنامت برای آینده ت چی هست؟

مغزم داشت جان می کند که بپرسد کدامش منظورت هست؟ نگاه کردم ، ساکت شدم ، بعدش گفتم این کارم که گیر تو هس رو تمامش کنم، بلکه از دستت راحت بشم. بعدش حتما باید با مامان و بابا برم مسافرت. بعدش اول پاییز می شه ،اون موقع باید یه سرما بخورم طوری که 7 روز به تمام با لذت بخوابم. بیدار بشم یا نه مهم نیست .  همه ی این ها را توی دلم گفتم. بعدش خندیدم و گفتم : فعلا باید اینو تمومش کنم بعدش هم درس بخونم. 

۰ نظر ۰ + ۰ -